-
زن نشسته بود روبروی مرد و برایش حرف میزد، باهیجان و سرخوشانه. مرد ساکت بود و با موبایلش ور میرفت، تا زن ماجرای دیگری را شروع کند. دست چپ مرد را گرفت توی دستش. انگشتهایش شروع کردن به کفخوانی، به بالا و پایین رفتن از انگشتان مرد، از قله به دره رسیدن و تمام فضای دره را پر کردن. موبایل هنوز توی دست راست مرد بود و یک ساعتی میشد که زمین نگذاشته بودش. انگشت کوچک دست راست زن که به انگشت کوچک دست چپ مرد گره خورد، برای مرد اساماس رسید. دستش را کشید و شروع کرد به خواندن. زن به دستهای مرد خیره شده بود که داشتند چیزی را تندتند مینوشتند: چهار بار روی دکمه هفت، یک بار روی دو، دوبار روی دو، یک بار روی صفر، دوبار روی پنج، سه بار روی شش، دوبار روی شش، یک بار روی صفر، دوبار روی دو، دوبار روی سه، دوبار روی پنج، دوبار روی چهار، یک بار روی دو، دوبار روی دو، دوبار روی سه، یک بار روی صفر، دوبار روی یک، یک بار روی صفر، یک بار روی شش، سه بار روی چهار، یک بار روی دو، یک بار روی شش، یک بار روی یک، دوبار روی دو، سه بار روی شش، سه بار روی شش، چهار بار روی هفت و تمام. دکمه سند را زد. زن بلند شد و گفت: "میرم بخوابم."
-
بازی
جلوي مردي كه توي خانه روي مبل نشسته بود، پسر بچهاي هفت تير به دست ايستاده بود و مي گفت:«تيرهام تمام شده. بازي تمام شد. گفتي تاوقتي كه پليس سر و كله اش پيدا نشده. الان همه شان توي كوچه هستند و خانه را محاصرهكرده اند».
مرد گفت:«نه! هنوز تمام نشده. يك مرحله ديگر مانده. بايد هفت تيرمن را بگيري، همينطور روبرويم بايستي و اجازه بدهي يك سيگار بكشم. سيگارم كه تمامشد تو به م شليك مي كني و آن وقت بازي تمام مي شود. بايد تمام حواست به حركات منباشد. نترس اين تيرها هم مثل همانهايي كه شليك مي كردي، واقعي نيستند.»
-
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
5-باعث فرسایش اجسام میشود.
6-حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقهای نشان ندادند و اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!
-
زندگی
ماهی را که دیروز خریده بود از یخچال بیرون گذاشت تا برای ناهار آماده شود، ولی بعد از چند دقیقه متوجه شد که ماهی تکان میخورد!
سریعا تشت را پُر آب کرد و ماهی را داخل آن انداخت و ماهی کمکم شروع به حرکت کرد.
حالا او هر روز قبل از رفتن به بیمارستان و ملاقات با فرزندش که از یک هفته قبل در اثر تصادف در کُما میباشد، به ماهی داخل آکواریم نگاه میکند و با امیدی تازه از خانه خارج میشود.
-
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!" مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد" - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... " "- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه..." مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید. "- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..." "- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!" "- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟" "- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هیچ کاری نمی کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
-
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.
-
امروز روز جشن تولدش بود.... اما هركه به ديدنش ميآمد گريه مي كرد.
از گريه هاي آنها خنده اش گرفته بود.
امروز اولين سالروز تولد مرگش بود.
-
لبه پنجره ایستاد و خودش را به جلو تاب داد. زنش جیغ کشید و از هوش رفت. از پایین برج چند نفر او را با انگشت نشان دادند و فریادهای مبهمی کشیدند. کسی با لگد در آپارتمان را کوبید. صدای پسرش از پشت در آمد: " مامان ، باز کن ، گشنمه ، باز کن دیگه ، چرا درو باز نمی کنی ، امروز کارنامه گرفتما ."
مرد از لبه پنجره پایین آمد و در را باز کرد.
-
از همه چيز خسته شده بودم. از آدم مسخرهاي كه خودم بودم. همه را از خودم راضي نگه ميداشتم به جز خودم. حالم از همه روابط زندگيام به هم ميخورد. از آدمهايي كه هر روز صدايم ميزدند: مامان، خانم، زن...
ميخواستم از دست همهشان خلاص شوم و روابط جديدي را در زندگيام تجربه كنم. جايي بروم پر از آدمهاي جديد.
حالا مدتي است كه با مأمور عذاب دوست شدهام. يكي ديگر هم هست. مأمور فشار قبر است. آدم هاي بدي نيستند؛ فقط يك كم زشتند.
-
چه خوب که یه تاپیک در مورد مینی مال داریم....اون موقع ها که من بودم نبود این جا...با اجازه منم یه منی مال آپ کنم براتون:
دیگه براش عقده شده بود. یه حسرت همیشگی. که بتونه راحت و آروم یه گوشه دراز بکشه و بقیه دور و برش باشن و بهش توجّه کنن. که برای یه لحظه هم که شده حواس همه جلب اون شده باشه. ولی تو تمام این سالها یه بارم چنین اتّفاقی نیفتاده بود...
...حالا که به آرزوش رسیده بود سخت احساس پشیمونی میکرد از آرزویی که داشته. امّا دیگه فایده ای نداشت. پدر روحانی کتاب رو بست و صدای آمین جمعیّت تو هوا محو شد...