تو رفتی و ناراحتی ام بیش از این باشد که چرا رفتی این است که چرا آنگونه ناگهان غریب و سرد و رویایی.....تورو به من و من رو به تو، تو پشت به من و من پشت به آرزوهای با تو بودن...همه چیز به مموال عادی میگذشت همه شاد و خوشحال بودند و از اینکه من دوباره به زندگی عادی برگشته بودم خداراشکر میکردند شقایق درس خواندن را دوباره شروع کرده بود و با پشتکار زیادی که داشت روانشناسی در دانشگاه شهیدبهشتی قبول شده بود و منتظر شروع کلاسها بود ولی من به دیپلم اکتفا کرده بودم و حس و حال درس خواندن را نداشتم و بیشتر وقت خود را با خواندن کتابهای مختلف میگذراندم شاپرک حالا 7 ساله شده بود و خودش را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده میکرد و برای او هنوز شایان مسافرت بود و شاپرک در انتظار برادرش و خوراکیهای خوشمزه و کلی عروسک روزها را سپری میکرد آرمان درسش تمام شده بود و در شرکتی مشغول به کار بود و پدر و مادرمم در فکر آینده و خوشبختی فرزندانشان بودند و دعای خیرشان را از ما دریغ نمیکردند و مادر و پدر شقایق نیز با صبری که داشتند این غم بزرگ را تحمل میکردند و برای شادی روح فرزندشان دعا میکردند ...یک روز آرمان که از شرکت به خونه اومده بود یه جور دیگه شده بود اخلاقش و رفتارش فرق کرده بود آرمان تو اتاقش بود و در اتاقشم باز بود در چارچوب در ایستادم و با لبخند گفتم مزاحم نمیخوای؟ آرمان نگاهم کرد و گفت بیا تو...روی تخت دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب بود درو بستم و رفتم لبه ی تخت نشستم کتابو از دستش گرفتم و گفتم آرمان خیلی حواس پرت شدیا حواست کجاست؟ آرمان با حالتی حق به جانب گفت نه چطور مگه؟ آخه کتابو برعکس گرفتی آقای حواس پرت آرمان با صدای بلند خندید و گفت نه میخواستم ببینم اینوریم میشه خوندش. ابرومو بالا انداختم و با اخم نگاهش کردم که آرمان با خنده دستاشو بالا گرفت و گفت تسلیم تسلیم.
خندیدم و گفتم خب حالا بگو چی شده؟
-چیو بگم چی شده؟
-آرمااااان...
-بابا اون قضیه ی کتاب خب حواسم پرت شده بود بیخیال دیگه.
-کاش فقط قضیه کتاب بود آرمان تو حواس پرت شدی اصلا اخلاقت و رفتارت فرق کرده یه جور دیگه شدی بگو آرمان من خواهرتم شاید بتونم کمکت کنم.
-آرمان چند ثانیه سکوت کرد وبعد با لحن خاصی گفت:قضیه لیلی و مجنونه البته فعلا مجنون مجنونه هنوز لیلی خانم نمیدونه.
-آرمان بیشتر بگو یعنی چی ؟
-من عاشق شدم تو یه نگاه مثل یه پری دریایی میمونه آرزو مثل اسمش دریا، دلشم به وسعت دریاست
-با هیجان گفتم : واااای حالا کی هست این دختر خوشبخت که قلب داداشمو دزدیده ؟
-منشی شرکتیه که توش کار میکنم
-وای چه عالی به خودشم گفتی؟
-نه هنوز ولی فردا میخوام بگم.
-خب از کجا میدونی شوهری یا نامزدی یا چه میدونم کسی رو دوست نداره؟
-شوهر و نامزد که نداره غیرمستقیم ازش پرسیدم ولی نمیدونم کسی رو دوست داره یا نه ؟
-آرمان برو فردا ازش بپرس حتما بپرس باید از این چیز مطمئن بشی.
-وای آرزو اگه کسی رو دوست داشته باشه وقرار ازدواج باهاش گذاشته باشه چی ؟ من میمیرم.
-اولا" خدا نکنه ثانیا"امید داشته باش و به خدا توکل کن ایشاا.. همه چیز درست میشه.
-آرزو فعلا" به هیچکسی هیچی نگو تا همه چیز قطعی بشه .
با بغض گفتم: آرمان برات آرزوی خوشبختی میکنم و برات دعا میکنم . سرمو پایین انداختم و ناخودآگاه اشکهایم گونه ام را خیس کردند . آرمان سرمو بلند کرد و گفت:دوست ندارم هیچوقت اشکهاتو ببینم همونجوری که شایان دوست نداشت.
-آرمان میترسم قبلا" وقتی کسی در مورد عشق واینا باهام حرف میزد از ته دلم خوشحال میشدم و مطمئن بودم که بهش میرسه ولی از وقتی اون اتفاق لعنتی تو زندگیم افتاد میترسم میترسم کسی عاشق بشه و بعدش مثل من تنها بشه برای همین همیشه دعا میکنم که خدا هیچ کسی رو از عشقش جدا نکنه دعا میکنم هیچ کسی مثل من نشه هیچکسی تنها نشه.
آرمان با بغض گفت: عزیزم تو تنها نیستی تو خانواده ای رو داری که عاشقونه دوستت دارن تو خدارو داری تو هیچوقت تنها نیستی یعنی نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی . آرزو اون روزها یی که تو کارت گریه کردن بود نمیدونی شبهارو چه جوری میگذروندم میومدم پشت در اتاقت و وقتی صدای گریتو میشنیدم داغون میشدم نمیتونستم تورو توی اون وضعیت ببینم آرزو نمیتونستم به صورت مامان و بابا نگاه کنم بابا هیچی نمیگفت ولی هرروز یه چین روی پیشونیش اضافه میشد مامان دیگه دل و دماغ کارکردن نداشت و چشمهای مهربونش بارونی شده بود خیلی تنها شده بودیم خیلی ولی وقتی تو دوباره سعی کردی همون آرزوی شاد بشی که صدای خنده اش توی خونه میپیچید خیلی خوشحال شدم و از ته دلم دعا کردم که دوباره اون زندگیه شاد و آرومو داشته باشیم .آرمان حرف میزد و من گریه میکردم از شدت گریه به هق هق افتاده بودم آرمان دستهایش را روی صورتم گذاشت و گفت : گریه نکن آرزو تورو خدا گریه نکن. گریه ام شدت گرفت و گفتم: آرمان منو ببخش من خیلی بدم من با کارام همه رو عذاب دادم من نزاشتم از زندگی لذت ببرید اون شبهایی رو که با گریه به صبح رسوندی اون غصه هایی رو که تو دلت نگه داشتی همش تقصیر من بود آرمان تورو خدا منو ببخش به بابا و مامانم بگو منو ببخشن آخ آرمان کاش دوستات منو نجات نمیدادن کاش میزاشتن همه رو راحت کنم هم خودم رو و هم شمارو اصلا کاش من به دنیا نمیومدم اونوقت تو یه خواهر دیگه ای داشتی و راحت زندگی میکردی کاش من میمردم و اشکای مامان رو نمیدیدم کاش میمردم و صدای خسته ی بابارو نمیشنیدم کاش میمردم و صدای شکستنو نمیشنیدم آره کاش میمردم و....
-خفه شو آرزو هیچ معلوم هست داری چی میگی؟ تو هیچ کاری نکردی و باعث عذاب ما نشدی تو عشقتو از دست داده بودی منم بهترین دوستمو ما همه نگران تو بودیم اونوقت تو میگی کاش میمردی و دوستام نجاتت نمیدادن اونوقت مطمئن باش ما هم میمردیم تو دوباره همون آرزوی شاد و همیشگی شدی آرزو با این حرفا خودتو عذاب نده تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری همه دارن اون روزهای سختو فراموش میکنن تو هم فراموشش کن اصلا من نباید اون حرفارو به تو میزدم آرزو ما تورو خیلی دوست داریم خیلی.....بغض آرمان ترکید و چشمانش بارانی شدند آرمان دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد من نیز اشکهایم مثل سیل روان بودند و تمامی نداشتند دستم را روی شونه ی آرمان گذاشتم و گفتم:منو ببخش که ناراحتت کردم بیا دیگه به گذشته فکر نکنیم و درباره ی آینده حرف بزنیم درباره ی دریا.
آرمان نگاه بارانیشو به چشمانم دوخت و لبخند زد و گفت: بیا به هم قول بدیم که دیگه به گذشته فکر نکنیم باشه؟
-باشه آرمان قول میدم.
-قول؟
-قول.
اون شب پنجره ی اتاقمو باز کردم داشت بارون میومد خیلی تند. صندلیم را نزدیک پنجره گذاشتم شالی به روی شانه هایم انداختم و روی صندلی نشستم چشمم به آسمان افتاد آسمونم مثل من ابری بود اشکهایم سرازیر شدند ، با صدای بلند میگریستم و فریاد میزدم قطره های باران به صورتم برخورد میکرد برای همه چیزم گریه میکردم برای عشقی که از دست رفت برای خانواده ای که نادیده گرفتمشون برای اشکهای آرمان برای ناله های مامان برای مظلومیت بابا.....باران تندتر میبارید و صدای گریه ی من هم بلندترمیشد صدای غرش آسمان رساتر میشد و ناله های من بی امان تر...آنقدر اشک ریختم و زار زدم که نفهمیدم خواب کی آغوشش را برایم باز کرد و من در بازوانش پناه گرفتم....با نور خورشید که مستقیم به صورتم برخورد میکرد از خواب بیدار شدم آسمان صاف بود و دل من صاف تر با کسالت از روی صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم نفس عمیقی کشیدم بوی نم بارون به ریه هایم نفوذ کرد حس خوبی گرفتم و به طرف تخت خوابم رفتم دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم با خود گفتم آرمان حتما تا الان رفته شرکت به فکر دریا افتادم آخ دریا همونی که عشقمو ازم گرفت و دوباره با آرزوهای قشنگ ویه دنیا تردید به خواب رفتم.