پس پيراهني
دوخته ي هزار عطر آهوكش
تو رازها از قوس قله هايولرم نهان كرده اي
ورنه سرانگشت تشنه به طعم ليموبنان
كي مي توانست از لمسبلور برهنه بگذرد ؟
همخوابه ي ابر و
رسيده ي خرما تويي
هواي شمالي تريننافه هاي ني
هم در يكي شدن از تشنگي تويي
آبان هر چه اردي بهشت دي
تو ... دختر به هفت آسمان شسته ي من
رازهايي از اين دست
دريابان ديدگان مناند
كه هنوز
شاعرترين شبانه خوان سحرگاه بوسه ام
چرا چانه مي زني؟
من هرگز به پرسندگان از چرا شكستن خويش
حساب پس نخواهم داد
بيا ‚ بيخيال
درگاه بسته چه مي داند
پس پيراهني اين همه برهنه پوش
آن دو فاخته يكم رو
سر آسيمه ي آواز كدام علاقه اند