زندگی مولانا پيش از ظهور شمس
دوره شمس کوتاهترين ولی پرشورترين دورهی زندگی مولانا بود و تاثير شگفتآوری که اين درويش غريبه و اين شيخ لاابالی بر مولانا گذاشت چنان عظيم و زير و رو کننده بود که مريدان مولانا و پيروان پدرش -سلطانالعلما- را به شدت عصبانی کرد.
وقتی شمس به قونيه آمد، چهار سالی از مرگ اولين مربی مولانا، سيد برهانالدين محقق ترمذی میگذشت. گفتهاند که اين سيد حتی پيش از هجرت سلطانالعلما به غرب، زمانی که سلطانالعلما هنوز در بلخ زندگی میکردند مربی مولانا بود.
هنگام هجرت سلطانالعلما، سيد در زادگاهش ترمذ بود. سالها بعد سيد مرگ سلطانالعلما را به خواب ديد و خود سلطانالعلما به خواب او آمد و او را به قونيه فراخواند. به او «سيد سردان» میگفتند و هيچکس دربارهی اسراری که او فاش میکرد شکی به خود راه نمیداد. سيد پس از اجرای مراسم عزاداری به جانب قونيه حرکت کرد و يک سال پس از مرگ سلطانالعلما به قونيه رسيد.
مولانا حدود نه سال با اين سيد حشر و نشر داشت و به توصيه همين سيد بود که برای تکميل دورهی طلبگی به شام سفر کرد و چند سالی در حلب و دمشق به تحصيل علوم پرداخت و با بزرگان و علمای معاصرش از نزديک آشنايی پيدا کرد.
سيد تا پايان عمر سرسپرده سلطانالعلما بود و مولانا را واداشت کتاب معارف سلطانالعلما را هزار بار بخواند.
اما اين سيد سردان مرد دانايی بود و میدانست که معارف سلطانالعلما برای مولانا کافی نيست و اين بود که توصيه کرد به شام برود. و پس از بازگشت او از شام، وقتی که او را در علم «قال» تکميل ديد به او گفت که حالا ديگر نوبت علم «حال» آمد.
وقت آن بود که مولانا از پيلهای که به دور خود تنيده بود درمیآمد و به سوی عوالم ديگری پر میکشيد و برای اين کار لازم بود کسی از بيرون سوزنی يا ميخی توی اين پيله فرو کند.
سيد مرد اين کار نبود. خود او توی پيله بود. اما میدانست که اين کار لازم بود و خبر داشت که دير يا زود سوزنگر دلاوری از راه میرسيد و اين کار به دست او انجام میگرفت.
از همين جاست که میگويند سيد ظهور شمس را پيش بينی کرده بود.....
پيشينه آشنايي شمس با مولانا
سيد سردان ظهور شمس را پيشبينی کرده بود. از گفتار خود شمس در مقالات پيداست که شمس او را میشناخته و همديگر را ديده بودند. شايد خود سيد هم با مولانا به شام سفر کرده و در حلب يا دمشق همديگر را ديدهاند و شايد در قيصريه.
سيد چند سالی در قيصريه مقيم بود و در همين شهر بود که مرد. سيد مرد محافظهکاری بود، اما شايد بدش نمیآمد اين امانت گرانبهايی را که سلطانالعلما به دستش سپرده بود را به شمس بسپارد. از واکنش علمای شهر پيروان سلطانالعلما واهمه داشت يا دلش نمیخواست تا وقتی که زنده است شمس را در قونيه و در محضر مولانا ببيند. میگفت: «او شير و من شير. با هم سازگاری نتوانيم کردن.»
اما تا چهار سال پس از مرگ او هم از شمس خبری نبود. شايد اين خود شمس بود که شتابی به خرج نميداد. چون به قول خودش «وقت نيامده بود هنوز.»
تا چهارسال پس از مرگ سيد سردان همچنان «وقت نيامده بود هنوز» و تازه پس از آن شمس که گويا شصت ساله بود به قونيه رسيد.
کمی به عقب برگرديم.
مولانا در دمشق به ديدار شيخ محیالدين عربی هم رفته بود و از گفتار شمس در مقالات به خوبی پيداست که شمس با محیالدين دوستی و همصحبتی قديم داشته و میتوان حدس زد که ملاقات شمس با مولانا نه به طور تصادفی در ميدان دمشق، بلکه در محضر محیالدين يا به واسطه او صورت گرفته باشد.
اما شمس میگويد از پانزده يا شانزده سال پيش همديگر را میشناختهاند و «سلام و عليک» داشتهاند. شانزده سال پيش از ورود شمس به قونيه، مولانا کجا بود؟ با پدرش سلطانالعلما در راه بودند، در آستانه ورود به قونيه، و شايد هم هنوز در شهر ارزنجان يا در لارنده. به روايت افلاکی مولانا قبل از ورود به قونيه هفت سال در لارنده بود و در همين شهر بود که مولانا در هيجده سالگی ازدواج کرد.
به روايت سپهسالار سلطانالعلما از حدود يک سال قبل از ورود به قونيه در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. شمس در مقالات میگويد که مدتی در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. ارزنجان در آن زمان شهر آباد و مهمی بود و يک سال بعد از آن سلطانالعلما به دعوت کيقباد سلجوقی به قونيه رفت.
شايد اولين ملاقات شمس با مولانا در همين شهر ارزنجان صورت گرفته باشد. و يا در لارنده. و يا در کاروانسرايی بر سر راه.
اما ما نمیخواهيم مثل افلاکی و سپهسالار داستانمان را به مبالغه بياميزيم. خود شمس اصلا اهل مبالغه نيست. داستان خود را به سادگی و بدون رنگ و لعاب اضافی بيان میکند. سپهسالار و افلاکی داستانهای زيادی از کرامات شمس نقل میکنند. اما خود شمس اهل کرامت نيست. او اهل معامله است.
پس رواياتی مانند خواب ديدن شمس و ندای غيبی و امثال اين را از بحث کنار میگذاريم.
شمس پس از سفرهای گوناگون و گذشتن از شهرهای مختلف سرانجام مدتی را در دمشق ماندگار شد. و همينجا بود که دوباره مولانا را ديد. نه در ميدان شهر. بلکه در محضر شيخ محیالدين عربی.
شايد هم در جای ديگری با هم آشنا شده باشند. اما نه تصادفی و به واسطه نداها و الهامهای غيبی!
مولانا پس از آشنايي با شمس
شمس دائم به مريدان مولانا گوشزد میکرد که: «شما قدر اين گوهر را نمیدانيد.» مريدان و علمای شهر دلشان میخواهد مولانا سلطانالعلمای ديگری باشد. در همان حد و نه فراتر.
خود مولانا نمیخواهد سلطانالعلمای ديگری باشد. اما با علمای شهر و مريدان هم سر جنگ ندارد. میخواهد شمس را با آنها و آنها را با شمس آشتی دهد. دلش نمیخواهد شمس زيادی تند برود.
اما شمس زبان تند و تيزی دارد و هيچ ملاحظهای توی کارش نيست. به مريدان پرخاش میکند و فحش میدهد. مريدان به مولانا شکايت میبرند. مولانا از شمس گله میکند که چرا ملاحظهی آنها را نمیکنی و شمس از مولانا گله میکند که «چرا جواب آنها را نمیدهی؟»
مولانا نمیخواهد مريدان را از دست خودش برنجاند و باز هم ملاحظه میکند. شمس قهر میکند و میرود به حلب. مولانا پسرش سلطان ولد را با چهارصد درهم و نامههايی منظوم به حلب میفرستد تا شمس را برگرداند. اين نامهها اولين شعرهای مولاناست. مولانا زبان باز کرده و اين هم اولين آثاری دورهی سخنگويی.
اين نامهها غزلياتی است در ستايش شمس و در جهت ترغيب او به بازگشتن به قونيه. اولين داوری را دربارهی شعر مولانا از زبان شمس میشنويم: «اين سخن که مولانا نبشت در نامه، محرک است. مهيج است. اگر سنگ بود، با سنگی بر خود بجنبد.»
برمیگردد. داستان معروف است. پياده آمدن سلطان ولد در رکاب شمس از حلب تا قونيه و بعد، دوباره قونيه. و اين بار هم مريدان بنا میکنند به سوسه دواندن و بدگويی و اين بار شمس تصميم گرفته است که همه ملاحظهها را بگذارد کنار و به قول خودش «نفاق» نکند. با اين همه سعی میکند که با آنها نرمتر از پيش تا کند. به مولانا گفته است خواهی ديد که اينها را رام میکنم و حالا میخواهد نشان دهد که میتواند. اما حساب او درست از آب در نمیآيد.
اين بار فرزندان مولانا هم با بدخواهان يار میشوند. پس از بازگشت شمس از حلب، مولانا اتاقی در خانه خودش به او داده و دختری از منسوبين خودش (که بعضی میگويند دخترش بوده است) را به نام کيميا به عقد او درمیآورد تا با هم توی آن اتاق زندگی کنند و شايد به اين ترتيب خواسته آن پير گريزپا را بند کند.
پسر جوانتر مولانا، علاءالدين محمد وقت و بیوقت به بهانه ديدار با پدرش، از جلوی اتاق آنها رد میشود و شايد سرکی هم توی اتاق بکشد و آرامش و خلوت آنها را به هم میزند. شمس از اين بابت به شدت دلخور است و به او تذکر میدهد که اين حرکت را ديگر تکرار نکند.
و اما اين پسر ديگر، بهاءالدين يا همان سلطانولد همان که از حلب تا قونيه پياده آمد تا درجه اخلاص و ارادتش را نشان بدهد و به قونيه که رسيدند، تنها کسی بود که علاوه بر صلاحالدين زرکوب اجازه داشت که در خلوت مولانا با شمس حضور يابد. همان که سالها بعد در مثنوی ولدنامهاش ماجرای پدرش با شمس را به نظم کشيد. به قول جامی شمس گفته است که «من سر را در راه مولانا فدا کردن و سر (به معنی راز) را به سلطان ولد بخشيدم.»
شمس داستان خودش با مولانا را به اين صورت خلاصه میکند: «گوهری بود در صدفی. گرد عالم میگشت. صدفها میديد بیگوهر. حکايت صدف و گوهر میکردند او نيز با ايشان حکايت صدف میکرد. تا روزی که جوهری يگانهای يافت و گفت آنچه گفت.»
شمس به مولانا میگويد: «سخن بگو تا من هم سخن بگويم!» سخن گفتن مولانا شمس را در سخن گفتن خود گرمتر میکند. اما اين سخن گفتن شمس بود که برای اولين بار مولانا را شيفته و مجذوب خود کرد. دلبستگی مولانا به کلام شمس و تاثير شگفتی که بر مولانا گذاشت، سالهای سال پس از غيبت شمس در مثنوی تجلی يافت. درجه اين نفوذ کلام به حدی بود که گاهی عينا همان تعبيرها و عبارات مقالات را در مثنوی به لباس شعر میبينيم.
خود پنهان گري و ديگر آزمايي
شخصيت شمس مرموز است. او انسانی درونزی است. بيشتر از آنچه که بيرون از خود زيسته باشد درون خود زندگی کرده است. وی نه تنها از نظر روانی خويش چنين است، بلکه در خود زيستی را ضمنا به عنوان يک روش دفاعی لازم، به عنوان يک شيوهی نبرد در زندگی، در جهانی بیتفاهم و ناايمن برای خويش برگزيده است. خود پنهانگری و مردمآزمايی دو شيوهی مکمل يکديگر دفاعی شمس هستند.
مرا شيخ اوحد به سماع بردی و تعظيمها کردی. باز به خلوت خود درآوردي.
روزی گفت: چه باشد اگر با ما باشی؟
گفتم: به شرط آنکه آشکارا بنشينی و بادهگساری کنی پيش مريدان و من نخورم.
گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقی باشی نيکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.
گفت: نتوانم. بعد از آن کلمهای گفتم. سه بار دست بر پيشانی نهاد.
آن را که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، بايد که آن خشوع و آن تعبد افزون کند در جانب معصيت!
اگر تاکنون از حرام پرهيز میکردی، میبايد که بعد از اين از حلال پرهيز کنی.
شمس در خود پنهان میشود و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خويش، کمين میکشد. کسی را در نظر میگيرد. آنگاه ناگهانی و پرخاشگرانه چون يک شکارچی ماهر، حمله ضربتی را به سوی هدف آغاز میکند. اگر هدف آزمايش را با خوشرويی پاسخ گويد، شمس به يکباره از آن او میشود. شمس خود شکار صيد خويشتن میگردد:
آری. مرا قاعده اين است که هر که را دوست دارم از آغاز با او همه قهر کنم.
شمس خود را میشناسد. و روش خويشتن را آزموده است. تصريح میکند که در عين خودپنهانگری، کمينگری و پيچيدهنمايی ظاهری با همه مثل کف دست میماند.
من همچنينم که کف دست! اگر کسی خوی مرا بداند، بياسايد. ظاهرا باطنا ...
به پندار شمس خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود. آنگاه به حريم شخصی خويشتن، اجازهی ورودشان داد. ليکن آيا اين آزمايش کاری آسان است؟ شمس خود آن را کاری بس دشوار میداند. تا جايی که میگويد: «شناخت اين قوم مشکلتر است از شناخت حق!» و معتقد است که: «همه کس دوستشناس نبود و همهکس دشمنشناس نبود. پس زندگانی دوبار بايستی تا انسان دشمن را شناسد و دوست را شناسد.»
با اين وصف خود زيستی و تنهايی شمس شيوه ای اضطراری بوده است. نه انتخابی و دلخواسته. شمس پيوسته برای همزيستی و مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نياز تمام در تلاش و پويان بوده است.
مردمآزمايی شمس از معاصران در میگذرد و به تجديد داوری دربارهی پيشاويان گذشته گسترش میيابد. شمس ديگر هيچ چيز را تعبدی و تقليدی نمیپذيرد.
بايزيد، حلاج، عينالقضاه، ابن سينا، خيام، شهابالدين سهروردی و از معاصران محیالدين عربی و فخر رازی را هريک دارای نوعی نارسايی، ناپختگی و فقدان بلوغ میبيند.
شهاب را علمش بر عقلش غالب بود. عقل میبايد که بر علم غالب باشد. نيکو همدرد بود. نيکو مونس بود. شگرف مردی بود شيخ محمد (محیالدين عربی) اما در متابعت نبود.
منصور را هنوز روح تمام و جمال ننموده بود. و اگر نه اناالحق چگونه گويد؟
ديد انتقادی و داوری برای شمس، تا مرز برندگی شمشير تيز بی محابا به پيش میتازد.
اگر تو صدهزار درهم و دينار باشد و اين قلعه پر زر باشد و همه را به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم. اگر در آن پيشانی نوری نبينم، و در سينه او نيازی نبينم، پيش من آن قلعه پر زر همان باشد که تل سرگين باشد.