-
آنگاه که عشق می ورزید نگویید:"خدا در قلب من است." بلکه بگویید:"من در قلب خداوند هستم." هرگز گمان نکنید که می توانید بر راه های عشق مسلط شوید، زیرا اگر عشق شما را سزاوار نعمت خود دید، بر همه روش های شما راه می یابدتا بر شما چیره گردد. عشق خواسته ای ندارد جز تکمیل کردن خود.اما اگر عاشق شدید، ناگزیر دارای تمایلات خاصی می شوید که باید آنها را به مسیر های زیر هدایت کنید: ذوب شدن همچون جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند. آشنا شدن بادردی که در مهربانی بسیار موجود است. مجروح شدن قلبت به خاطر عشق حقیقی و خون دادن در کمال رضایت. شادی و خوشنودی. بیدار شدن در سحرگاهان. با دلی آماده پرواز به سوی محبوب و سپاسگزاری به خاطر یک روز دیگر عشق ورزی. آسودن در نیمروز و فرو شدن در حالت خلسه عشق. بازگشتن به خانه در شامگاهان با سپاسگزاری و آنگاه به خواب رفتن در حالی که در دل برای آنان که دوستشان دارید دعا می کنید و آوای ستایشی بر لب دارید.
-
چقدر غربت این ثانیه ها برایم آشناست.به اندازه نیمی از عمرم. باز هم فریاد، سیاهی، گریه، سکوت... و باز هم روزهای یکی در میان. من مال اینجا نیستم.خانه ام جای دگر است. ای کاش می شد، هیچ...نمی شود... سکوت، آرامش، لبخند...کسی آمد... کسی آمد و تمام لالایی های خوانده و ناخوانده ام را برایم تکرار کرد. چقدر دنبالش گشته بودم. خودش آمد... او یکی بود یکی نبود من است... او خدای من است... همه ذرات وجودم آنجاست... آسمان را گویم. همه از جنس هم اند.همه از جنس خدا... نور... شفا... خانه ام اینجا است در همان جای قدیم.
-
دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد. به جایی از جنس آبی آسمان. شاید الف.لام.میم زندگی من این است: یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی. احساسش کردم. انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد. صدایش کردم . غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.
-
دیشب در میان تلاطم زیبای زندگی ام ستارگان را شمردم. ۱...۲...۳...تاکجا رفتم؟ نمی دانم. اما به یاد دارم آنان دیگر نوری نداشتند. آن روزها ستارگان آسمان زندگی ام مهتابی تر بودند. کاش می شد با دستان کودکی ام آنان را بار دیگر رنگی می دیدم. امروز شب را دیدم. شبی تاریک و ظلمانی. گشتم و گشتم. ستارگانم را یافتم. با دستان خود آنان را پرنور و رنگین ومهتابی کردم. امروز تو را می بینم در دل وسعت خویش. و من با خود ابدیتی خواهم ساخت به وسعت تمام تمام ستارگان. راستی چه کسی می داند دستان من تا کجای آسمان پیش رفتند؟ و من باز هم می شمارم. ۱...۲...۳...این بار را پله پله تا خدا پیش می روم.
-
سر دفتر عشق را با نام تو آغاز میکنم و مهرت را در سینه می فشانم و نگاهت را آمیخته در قلب صدف که در ساحل نیلگونی می درخشد به دریا می سپارم و خود نیز بر کشتی عشق سوار بر موج و در انتظار ساحلی هستم که در آن گلهای شقایق منتظر رسیدن بهار دیگرند و پیام آور آن کسی نیست جز تو
-
دنياي خودم گرم است، من دوست نميخواهم!!! ساده بودم ساده، پاک مثل کف دست. من چه ميدانستم ساده بودن سخت است. به تو دل خوش کردم، به تو عاشق بودم. شدم آيينه ی تو، صاف و صادق بودم. تو به من مي گفتي ساده بودن زيباست. عشق مثل خود تو، ساده مثل خودِ ماست. عشق ساده نبود... عاشقي ساده نبود... هم سفر اهل سفر راهي جاده نبود. اتفاقي کوتاه عشق هم آمد و رفت. قصه من اين بود اين سراغازم شد بعد از آن قصه عشق هم هم آوازم شد، من گريه نخواهم کرد... من اشک نخواهم ريخت... من خسته نخواهم شد... افسرده نخواهم شد... فرياد زنم، فرياد: من عشق نمي خواهم، معشوق نمي خواهم... مي خندم و مي رقصم فرياد زنم، فرياد: اينگونه خزانم را در عشق نهان کردم، من درد جدا بودن، بر گور عيان کردم افسوس نخواهم خورد، افسانه نمي بافم بر شانه هر بادي، کاشانه نمي سازم، من زشت نمي گويم, بر چهره معشوقم او خوب و وفادار است، من خسته و رنجورم امروز چنان ديروزافسوس نخواهم خورد. من ياد گرفتم عشق بيگانه نمي داند ليکن به دل شادم سرمشق کنم امروز : دنياي خودم گرم است من دوست نمي خواهم!!!
-
بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود اهل زمين نبود نمازش شكسته بود. بنويسيد شيشه بود تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود. بنويسيد پاك بود چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود. بنويسيد اين درخت عمري براي هر دو تبر و تيشه دسته بود. بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود.
-
فریبرزلاچینی می نوازدومن به رقص باران که با قدمهای موسیقی موزون است گوش میدهم. باران به پیشواز بهار شتابان است و من در درک شتابش ٫عاجزم .براستی من چرا با باران و شتاب پیوند بریده در سکوت نظاره گر رهگذران ام .آیینه تو میدانی این کیست که با این نگاه گیج ترا و یا خودش را می کاود؟... شاید که باید برای شناختن ٫موهایم را از هر زیوری رها سازم تاهمان چند تار سفید لای سیاهی موهایم بیادم آورد که روزی همه این سیاهی ها سپید گذرعمر خواهند بود..بگذارشانه هایم خود را در پناه موهای سیاه راست و بی لرزش بدانند از سپیدی هنوز نگو ... شاید که باید ابروهایم را دوباره کمانی کنم تا فالهای حافظ را بفهمم و شعرهایش را بیاد آورم .باید ناخن های رنگی ام را کوتاهتراز جوانه های تازه خاک کنم تا باز با بوم رنگم یک نقش بکشیم ازنیمکت های ساده مدرسه .. صورتم را باید زیادتر بشویم تا بی رنگه بی رنگ شود و مهتاب دیگر روی از من نگیرد و باران برای گونه هایم بوسه ابر بیاورد..همه ملیله های لباسم را خواهم کند قیطانها و تورهای هایش را دور خواهم ریخت تا دوباره محله قدیمی مان همبازی هایم را نشانم دهد .. .........آیینه باز نگاه گیجم را می بینی ... جانم رها از زیورهاست و اما روحم ..هنوز پابند عشق را می کشد ..لکه های تیره حسرت٫ نمای گونه های غرورش را کمرنگ کرده است حلقه نفرت را می بینی از گوشهای خسته از دروغ و ریا یش آویزان است ..و این کینه پر از زیورهای نقاشی زمان است .و انگشتان بی حس روحم٫ دل به قصه های معجزه بسته .....می بینی بیرون از خلوت من رهگذران گیج تر از من در شتاب اند می گفتند بهار دارد می آید ..عطر بهار را در مشت کوچک باران نفس می کشم لبانه جسمم می خندد و لبان روحم آه می کشد کاش میشد او را هم از تمام پابند ها حلقه ها و لکه ها .. رها سازم ..اگر من زاده دیروزم باز بهار من همچون بهارانه پیش خواهد بود کاش که زاده امروز باشم و روحم را بدست بهار بسپارم ..فریبرز لاچینی می نوازد و من میدانم بهار جسم زود پاییز می شود ...
-
حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر كسي به اندازه ي حرفهايی است كه براي نگفتن دارد و كتاب هايی نيز هست براي ننوشتن و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي...
-
داشتم آخرین زخم های زمین را نفس می کشیدم که کسی مرا دوباره ریخت توی بلولای تنم...توی بیقراری همه ی این سال ها.... من افتاده بودم به رنگ آرام سکوت... که کسی دستهایت را ریخت توی آخرین لرزش انگشتانم.... من بوی حنای دستهایت را نفس کشیدم انگار.... دوباره برگشتم به باغ گیلاس... به کاسه گردانی چشم هات... از خواب نابهنگام دم صبح بیدار شدم...انگار صدای سرفه های کسی می وزید توی دردمندی باران....انگار کسی مادیان ها را رم می داد روی نا هشیاری تنم... من داشتم به خواب زمین می رفتم...من داشتم بزرگ می شدم قد همه سپیدارهای باغ بالا....من داشتم قد می کشیدم تا اذان صبح... تا هیاهوی ریخته بر مناره های بنفش آبی باران....