راهي به كودكي هاي جهان مي رود
از درست به چشم هايم نگاه كن
راهي به سرودهاي فراموشي
مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفي اگربود
تو از تمام وقت هاي با خودت
چيزي بگو
ابتدا سكوت است
Printable View
راهي به كودكي هاي جهان مي رود
از درست به چشم هايم نگاه كن
راهي به سرودهاي فراموشي
مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفي اگربود
تو از تمام وقت هاي با خودت
چيزي بگو
ابتدا سكوت است
تمام کهنه خطوط قدیمی را به احساس تازه ای رنگ کردم
خطو طم دیگر کهنه نبود
چونکه بوی هم اغوشی خاک و آب در مشامم پیچید
نفس کشیدم و مست از خیالش
در آغوشش کشیدم .
آنچه بود منی دیگر بود
من نبود تو نیز نبودی ...
عاشق بود.
دلا امشب سفر دارم ....چه سودائي به سر دارم
حكايتهاي پر شرر دارم....چه بزمي با تو تا سحر دارم
به پرواز آسمان عشق....چه خوش رنگين بال و پر دارم
به صحراي بيكران عشق....سفرهاي پر خطر دارم
نمي ترسم از فتنه طوفان....دلي چون درياي خزردارم
به بي تابي قلب عاشق را....پيامي از شمس و قمر دارم
من آمدم به سوي تو سر تا به پا عروس
با تاجي از شكوفه ي بادام هاي باغ
آميخت پيكرم
با دانه هاي خاك
آميخت چشم من
با ذره هاي ساده ي مهتاب
با ذره هاي ساده ي آبي
بنفش
سرخ
اما صدا صداي تو گم بود
دشمن دوست نما را نتوان كرد علاج
شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد
...
در اتاقي كه به اندازه ي يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه ي يك عشقست
به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه ي خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه ي يك پنجره مي خوانند
دل سپردن به عروسک
منو گم کرد تو خودم
تو رو خیلی دیر شناختم
وقتی که تمو شدم
نه یک دست رفیق دستام
نه شریک غم بودی
واسه حس کردن دردام
خیلی خیلی کم بودی
توی شهر بی کسی هام
تو رو از دور می دیدم
با رسیدن به تو افسوس
به تباهی رسیدم
میخور که فلک بهر هلاک من و تو قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و می روشن میخور کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و درتمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند،
وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
با دستمال تيره ي قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود ،هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم ،بايد .بايد.بايد
ديوانه وار دوست بدارم.
من محو نگاه تو و خورشيد
گل بود و هوا بود و تب عشق
دستان من و تو گره مي خورد
بر گردن هم با طلب عشق