شب بود
ماه پشت ابر بود
دلم ازت گرفته بود
نیومدی بد جوری تنگ بود
Printable View
شب بود
ماه پشت ابر بود
دلم ازت گرفته بود
نیومدی بد جوری تنگ بود
پارسال با او زیر باران راه می رفتم.......امسال راه رفتن او را با دیگری در زیر باران اشکهایم دیدم....شاید باران پارسال اشکهای فرد دیگری بود
امضای رامین 1988
"خورشيد جاوداني"
در صبح آشنايي شيرينمان تورا
گفتم كه مرد عشق نئي!
باورت نبود!
در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم
مي خواهمت چو روز نخستين، ولي چه سود!
مي خواستي به خاطر سوگندهاي خويش
در بزم عشق بر سر من جام نشكني
مي خواستي به پاس صفاي سرشك من
اين گونه دل شكسته به خاكم ميفكني
پنداشتي كه كوره ي سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش مي شود؟
پنداشتي كه ياد تو، اين ياد دل نواز
در تنگناي سينه فراموش مي شود؟
تو رفته اي كه بي من تنها سفر كني
من مانده ام كه بي تو شبها سحر كنم!
تو رفته اي كه عشق من از سر بدر كني
من مانده ام كه عشق تو را تاج سر كنم!
روزي كه پيك مرگ مرا مي برد به سمت گور
من شب چراغ عشق تو را نيز مي برم!
عشق تو!
نور عشق تو!
عشق بزرگ توست
خورشيد جاوداني دنياي ديگرم...
فريدون مشيري
بی منی و با توام هر لحظه
بیشتر
غرق میشوم در تو
ادم من
با من باش!
خواهم غم دل گويم جايي نمي يابم
اگر جايي شود پيدا ،تورا تنها نمي يابم
اگر جايي شود پيدا،تو هم پيدا شوي تنها
زشادي دست و پايم گم كنم ، خود را نمي يابم
با ناله مرا از این نیستان ببرید
مشتی عطشم به سوی باران ببرید
من منتظرم که یوسفم برگردد
چشمان مرا به شهر کنعان ببرید
نقل قول:
سهم من از غم تو این همه بیداد نبود
مرغ دل جز به هوای غمت آزاد نبود
کس نفهمید که یکباره چه آمد به سرم
بس که میسوختم و قدرت فریاد نبود
سر تقسیم گل و عشق و غزلهای قشنگ
همه بودند و نبودی و دلم شاد نبود
دردِ شیرین مرا هیچ طبیبی نشناخت
سر بالین من آن لحظه که فرهاد نبود
دلم از سردی مهر تو به خود میپیچید
مگر ای دوست! بهار دلت آباد نبود؟
بال پرواز مرا یک نفر آرام شکست
این هم از لطف کسی جز خود صیاد نبود!
نشد انگار بگویی که دلت با ما نیست
نکند درد تو را هم لب فریاد نبود؟
ابوالفضل صمدی
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز كسی چون من نكرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم كه بر جان منست
دیگر این خود كرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم كه هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی كه در فكرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی كه دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه كی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد
مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت
یــــاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت
قــربان وفـاتم به وفاتــــم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
اگر دلتنگ دیداری بیا آغوش من بازست
اگر خواهان دلداری بیا آغوش من بازست
اگر عهد نخستین را شکستی با من تنها
اگر آهی به دل داری بیا آغوش من بازست
اگر آشفته مویت را کسی بر شانه نسپارد
نکن از بی کسی زاری بیا آغوش من بازست
بیا آه ای گنه کرده که شلاقی به دستم نیست
تو مهرم را سزاواری بیا آغوش من بازست
اگر نا مردمی دیدی اگر پشتت شکست از غم
نکن از بی کسی زاری بیا آغوش من بازست
پریشان گشته در خویشی چه رازی در غمت ای جان؟
اگرجویای اسراری بیاآغوش من بازست
ز مشعلهای گمراهی مپرس اسرار وصلم را
که هر کس ساخت بازاری بیا آغوش من بازست
تو ای آهوی تن زخمی به هنگامی که در دامی
خودت را بر که بسپاری؟بیاآغوش من بازست
ندارم کینه یی در دل اگر با من جفا کردی
اگر سوزان تر از خاری بیا آغوش من بازست
اگر بت ساز و دل غافل اگر مست و اگر کافر
مرا هر گونه پنداری بیا آغوش من بازست
تو ای نزدیک و دور از من بیا دریای نور از من
عجب یار وفاداری بیا آغوش من بازست
تو را اینگونه بخشیدم که خلقم را ببخشایی
ازین بخشش سبکباری بیاآغوش من بازست