هست شب.....
هست شب، يك شب دم كرده و خاكرنگ رخ باخته است .باد - نو باوه ي ابر - از بر كوهسوي من تاخته است .هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هواهم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را .با تنش گرم،بيابان درازمرده را ماند در گورش تنگ -به دل سوخته من ماند .به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ،هست شب . آري شب .
نيما يوشيج