حبیب مرا سلامم نمود
گفتا کین آخرین کلامم بود
گفتم نگو چنین با من تنها
گفتا زدستت خواهم شوم رها
Printable View
حبیب مرا سلامم نمود
گفتا کین آخرین کلامم بود
گفتم نگو چنین با من تنها
گفتا زدستت خواهم شوم رها
این آخرین تلاشمه
واسه به دست آوردنت
باور کن این قلبُ نرون
این التماس آخره
چقدر می خوای تو بشکنی
غرور این شکسته رو؟
هر چه می خوای بگی بگو
اما نگو بهم برو
وقتی که میبارد باران بر زمین
کلمات من برای وصف تو میکنند کمین
کاش توان شکار وصفت بود
از برای این اشعار لاغر و کبود
دوش با يادت چنان بودم که در بزم طرب
شمع را در گريه آوردم ، زحال خويشتن
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
يار دستمبو به دستم داد و دستم بو گرفت
ني ز دستمبو كه دستم بو ز دست او گرفت
تا خلق ازو رسند به آسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
مانده ام سر در گريبان بي تو در شب هاي غمگين
بي تو باشد همدم من ياد پيمان هاي ديرين
آن گل سرخي كه دادي در سكوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت در خزن سينه افسرد
دلم گرفته آسمون
از خودتم خسته ترم
تو روزگار بي كسي
يه عمر كه دربدرم
حتي صداي نفسم
مي گه كه توي قفسم
من واسه آتيش زدن
يه كوله بار شب بسمه
دلم گرفته آسمون
يه كم منو حوصله كن
نباشه ازاين روز گار
يه خورده كمتر گله كن
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
شنیده ام که نبینی و ناامید نیم
ندیدن تو شنیدم، شنیدنم بنگر
نیازمندی حسرت کشان نمی دانی
نگاه من شو و دزدانه دیدنم بنگر
رهایم کردی و رهایت نکردم!
گفتم حرف ِ دل یکی ستّ
هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،
کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری
منتظرت خواهم ماند!
چشمهایم را بر پوزخند ِ این آن بستم
و چهره ی تو را دیدم!
گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم
و صدای تو را شنیدم!
دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
حالا هم،
از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!
فقط کمی نگران می شوم!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
سلام. خوبید؟
محبت آتشي در جانم افروخت
كه تا دامان محشر بايدم سوخت
عجب پيراهني بهرم بريدي
كه خياط اجل ميبايدش دوخت
(باباطاهر)
در ژرفنای خاک ِسیه ، باستان شناس
در جستجوی مشعل ِتارک ِمردگان
در آرزوی اخگر ِگرمی به گور ِسرد
خاکستر ِقرون ِکهن را دهد به باد !
تا از شکسته های یکی جام
یا گوشواره های یکی گوش
یا از دو چشم ِجمجمه ای مات و بی نگاه
گیرد سراغ ِراه
بیرون کشد زیاد ِفراموشی ِسیاه
افسانه ِگذشت ِجهان ِگذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان ِغم
بی اعتنا به تربت ِگلچهرگان ِخاک
بر استخوان ِپیر و جوان می زند کلنگ
تا در رسوب ِچشمه ِخشکیده ی حیات
یابد نشان قطره ی وهمی به گور ِتنگ---------
سلام
خوبم شما خوبی
(اینجوری باس خودتو بندازی وسط معرکه:دی)
گياه وحشي كوه ام ، نه لالهء گلدان
مرا به بزم خوشي هاي خودسرانه مبر
به سردي خشن سنگ ، خوگرفته دلم
مرا به خانه مبر
سلام
ممنون شما خوبی اقا جلال؟
تو خوبی مژگان جونم؟
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد میکن به پارسا بودن
کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی بلا بودن
ششه میگیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
مرسی فرانک خانم.
ایشون هم خوبن:دی
دوستان واقعا شعر هاتون زیباست.
من خیلی خیلی ازتون ممنونم.
:40:
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
-
فدات فرانک خانومی
شب میام فیلم ببینیم
حالم را هم وقتی می گن خوبه حتما خوبه دیگه:دی
دوست عزیز شعرها هم قابل شما را نداره
البته با وجود اساتید مشاره بنده هیچم
اما به نماینگی از هر دو نفر ازتون تشکر می کنم
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
من هم تشکر میکنم از هر دو ایشون:دی
مرا ديوانه كن ديوانه كردن عالمي دارد
به مستي عقل را ويرانه كردن عالمي دارد
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کين درد را دوا کن
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :
(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید !
خون را به سنگفرش
بینید !
خون را
به سنگفرش ...))
------------
خواهش می کنم....:دی
این اشعار متعلق به ملت هست
بذارید تی شرت یا ابوالفضل را تنم کنم:دی
شاپرک ها هم فهميده اند شمع شده ام
به دورم می رقصند
بر گوش هايم نجوا سر می دهند
با هم می سوزيم ...
آری آری ...
می دانم ...
با هم مي سوزيم ..
من طاقت هجران تو مهپاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
سوزش آن حق گزاران ياد باد
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .
من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خک سرد پست ...
جرم این است !
جرم این است !
خواهم که بر زلفت ، زلفت ، زلفت
هر دم زنم شانه ، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هرکسی
چشم نرگست مستانه مستانه ، مستانه مستانه
خواهم بر ابرویت ، رویت ، رویت
هر دم کشم وسمه ، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه دیوانه ، دیوانه دیوانه
یه شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد
دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است
شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
در دام دل گرفتار امدم
روزگار با تو به ياد امدم
چشم به جهان گشودم سايه تو ديدم
پرواز لحظه ها با تو دادم و ديدم
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
وقت تنگ است
احساس میکنم
قلبم از سنگ است
احساس میکنم
شعر من بی رنگ است
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
تكرار دردها تكراريست
حس شعر من مثل گردش ايام تكراريست
تكه تكه ذهن من انگار خاليست !
شهردار حركت بر خلاف عقربكها را ممنوع كرده !
استاد نفس زدن در شعر سياه را ممنوع كرده !
خالق حرف زدن بر ضدش را ممنوع كرده !
شعارهاي شهردار هم تكراريست ... وعده هاي خالق هم تكراريست
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي زنشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
من از همیشه بیزارم
از بهت دردناک چشمانم به سوت و کوری راه
و از ماندن در این سراچه ی بی تو
و جاده به چه حسی مشوش است
و به چه انتظاری دچار
که اگر به خواب نمی دید غبار عبور مرکبت را ،
راهی سراب نومیدی می شد