-
شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زادو فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي ،درو تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
كه خود در ميان غزلها بميرد!
گروهي بر آنند كه اين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد؟ آنجا بميرد!
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد!
من اين نكته گيرم كه باور نكردم،
نديدم كه قويي به صحرا بميرد!
چو روزي ز آغوش دريا برآمد،
شبي هم در آغوش دريا بميرد!
تو درياي من بودي آغوش بگشا!
كه ميخواهد اين قوي زيبا بميرد...!
-
تو از كويم گذر كردي
من از پرچين سبز باغ پرسيدم
كه آيا آيه هاي عشق را ديدي تو در چشمانش؟
و يا يك لحظه ترديد را ديدي تو در گامش؟
بگو آيا درنگي كرد؟
يا دستي به در كوبيد؟
بگو تا باورم آيد كه روزي باز ميگردد...
-
قصه شيرين
مهر ورزان زمان هاي كهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
كه در آنجا كه تويي برنيايد ديگر آواز من
ماهم اين رسم كهن را بسپاريم به جان
هرچه ميل دل اوست بسپاريم به ياد
آه!
باز اين دل سرگشته ي من ياد آن قصه ي شيرين اوفتاد
بيستون بود و تماشاي دو عشق
آزمون بود و تمناي دو دست
در زماني كه چو كبك خنده ميزد شيرين، تيشه ميزد فرهاد!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان كرد ز بيدردي شيرين فرياد!
كار شيرين به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان كسي ريختن است
كار فرهاد برآوردن ميل دل اوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با كوه درآويختن است
رمز شيريني اين قصه كجاست؟
كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست
آن كه آموخت به ما درس محبت مي خواست
جان چراغان كني از عشق كسي،
به اميدش ببري رنج بسي،
تب و تابت بودت هر نفسي،
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد...!
فريدون مشيري
-
خبر مرگ
چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو؟
بي تو مردم،مردم!
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا مي شنوي
روي تو كاشكي مي ديدم!
شانه زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد!
و تكان دادن سر را
كه عجيب! عاقبت مرد؟
افسوس...
كاشكي مي ديدم
من به خود مي گويم
چه كسي باور كرد جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد!!!
حميد مصدق
-
هركجا هستي باش
عشق تو مال من است
خاطر ياد تو در ياد من است
چه اهميت دارد كه تو از من دوري؟
كه من اينجا تنهام؟
اين مهم است كه تو در ياد مني!
اين مهم است كه تو مي آيي!
-
زندگي قافيه ي شعر من است
شعر من وصف دلارايي توست
در ازل شايد اين سرنوشت من بود
مي سرايم به اميدي كه تو خواني، ورنه
آخرين مصرع من قافيه اش "مردن" بود
حميد مصدق
-
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستان تو توانايي آن را دارد
كه مرا زندگاني بخشد
چشم هاي تو به من مي بخشد
شور عشق ومستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگاني من هستي
حميد مصدق
-
تنها مرا رها كن!
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي به من ببخشا خواهي برو جفا كن
-
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
-
اين مرد خود پرست
اين ديو
اين رها شده از بند
مسته مست
روبه روي منو خيره در من است!
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست؟
مشتي زدم به سينه ي او
ناگهان دريغ!
آيينه ي تمام قد روبرو شكست...