هم زباني نيست تا گويم به زاري , اي دريغ !
ديگر مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فريادهاي بي جواب !
Printable View
هم زباني نيست تا گويم به زاري , اي دريغ !
ديگر مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فريادهاي بي جواب !
برگي از دفتر عشقم... رفت ومعشوق نيامد...حالا كه ديگه عشقم نيومد... من ميخوام برم كنارش...
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماري
بر اضطراب و وحت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري
>>فروغ فرخزاد<<
یاد باد آن روزگاران یاد باد....روز وصل دوستداران یاد باد...
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلا زاري بود
دستم اگر رسد به دل یار پرسمش...این کار چه بود که کرده ای با دلم....
من نگويم نه مرا از قفس آزاد كنيد-------------------قفسم را برده به باغي و دلم شاد كنيد
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
ما را به چوب و رخت شباني فريفت--------------اين گرگ سال هاست كه با گله آشناست
تو به آيينه
نه
آيينه به تو خيره شدست
تو اگر خنده كني او به تو خواهد خنديد
و اگر بغض كني
آه از آيينه دنيا كه چه ها خواهد كرد
گنجه ديروزت پر شد از حسرت و اندوه وچه حيف
بسته هاي فردا همه ايكاش اي كاش
ظرف اين لحظه وليكن خالي ست
ساحت سينه پذيراي چه كس خواهد بود
غم كه از راه رسيد در اين سينه بر او باز مكن
تا خدا يك رگ گردن باقيست
تا خدا مانده به غم وعده اين خانه مده