ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
Printable View
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
معنی عشق و هوس عوض شده
جای پرواز و قفس عوض شده
گرگای گرسنه جای آدمان
معنی مرگ و نفس عوض شده
آینه ی زندگی بی هویته
این دروغه که خود حقیقته
هیچ کسی اهل خودش نیست و خدا
این نقابیه که روی صورته
همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
ما جدا افتاده ايم و ستاره همدردی از شب هستي سر مي زند
ما مي رويم و آيا در پي ما يادي از درها خواهد گذشت؟
تا گرفتم خلوتي تاريك روشن تر شدم
قطره اي بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم
هيچ گل چون من در اين گلزار بيطاقت نبود
خواب ديدم چون نسيم صبح را، پرپر شدم
خشكسالي ديده اي در اين چمن چون من نبود
ابر را ديدم چون در آهنگ باران، تر شدم
مرا اینگونه باور کن...
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته...
خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟!
نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟
که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟
مرا اینگونه باور کن
نگه دگر به سوی من چه می کنی
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آنشب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ زان میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
مگر چه قدر سر در گریبانت نهاده بودم
که پیچک ها آمدند و
نیلوفر بافتند بر تن هایمان
پروانه ها که ژاله پیاله ام را نوشیدند
عسل
خانه بوسه ها شد.
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
ان كه عاشق تر از تو به توست اگر به دنبال اوي خود مي داني كيست
هر چه داري و خواهي داشت از اوست ان چه مي خواهي كليدش نزد اوست
درخـشش تو مثـل آبشارینقل قول:
از بلندی های محال می ریزد
در تخـیل پنجره ای است
که هفـت آسمان در او جمع می شود
من به مدد مهربانی تو
و آفـرینه های این تخیل مفهوم
در باغهای ناممکنی آواز می خوانم
برای سنگهای پـرنده
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه هاي من مُفت و
گنجشك ِ شاد و شكار ناشدني ِ چشمهاي تو,
آنسوي هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم ...
مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو رت از نامه خواندن ننگت آيو
وصله چندي ست پرده ي خانه ش
حافظ لانه ش.
مونس اين زن هست آه او،
دخمه ي تنگي ست خوابگاه او.
در حقيقت ليك چار ديواري.
محبسي تيره بهر بد كاري،
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
من مرد تنهای شبم
مهر خموشی بر لبم
تنهاو غمگین رفته ام
دل از همه گسسته ام
تنهای تنها،غمگین و رسوا
تنها و بی فردا منم
من مرد تنهای شبم
مهر خموشی بر لبم
سوخت اوراق دل از اخگــــــر پنـداری چنـد
مـــانـد خـاکستـری از دفتــر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
کــــه نکردیم حساب کــــم و بسیاری چنـد
زاغـکـی شامـگهـی دعـوی طاوسـی کـرد
صبحـدم فـاش شـد ایــن راز ز رفتـاری چند
خفتگـان بـا تـو نگـوینـد کـــــه دزد تو که بود
بـایـد ایـــن مسلــه پرسید ز بـیـداری چنـد
دور گردون گر دوروزی بر مراد مانرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
روزی که تو را دیدم
همه ی نقشه هایم را
همه پیش گویی هایم را
پاره کردم.
چون اسبی عربی
باران تو را بو کشیدم
پیش از آن که خیس شوم.
تپش صدایت را شنیدم
پیش از آنکه سخنی بگویی.
بافه ی گیسویت را با انگشتانم باز کردم
پیش از آنکه ببافی اش.
شبا که ما میخوابیم اقا پلیسه بیداره
ما خواب خوش میبینم اون دنباله شکاره
اقا پلیسه زرنگه با دزدا خوب میجنگه
هنگام طلوع سکوت
درست هنگامی که
بغض هایمان آغوش می خواستند
شاعر زجر بکش،
دفترت را ببند
اینجا زباله دانی است
تا لاشه های کینه ات را
بدبوتر سازی
تا یاد بگیری تب نکنی
برای رفتن توله سگی دوست داشتنی
خام نشوی با لیسیدنی
که موج می زند
هاری
در تنفس لبهایش
ولگرد
كه ترك مي كند از ترس جاي پاي خودش را
با جاي پاي ديگرش هوس ترس مي كند
و گام جاي ترس مي گذارد هر بار
هر بار مي رود
و جاي ترس ترك مي شود
و شكل پا علامتي از مرگ
جايي براي ترك ترس
و ميل خاك
---------
محمد یاد بچگی هات افتادی؟
مهربانم گوش کن گویی هیچ کس یاد پرستوها نمی افتد
کوچ ما نه دیگر با فصل است فصل هم دیگر به باغ ما نمی افتد
ای پرستوهای خسته سرزمین پاکی ام کو
این خیابانها غریبند کوچه های خاکی ام کو
ای صبا گر سوی ایرانم گذشتی خاک آنرا غرق بوی نسترن کن
هر کجا فریاد فرهادی شنیدی یاد شیرین دل تنهای من کن
]
-*-*-*-*-
نصف شب ش از کجا بیارم اخه :31:
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ کوه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
از شهر تو من رفته ام
کوله بارم را بسته ام
بی فکر فردا، با خود و تنها
عابر این شب ها منم
بی فکر فردا، با خود و تنها
عابر این شب ها منم
شب خوش
مرو راهي كه پايت را ببندند
مكن كاري كه هوشياران بخندند
دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم -*- وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست -*- گر شکستيم ز غفلت ، من و مايي نکنيم
يادمان باشد سر سجاده عشق -*- جز براي دل محبوب دعايي نکنيم
يادمان باشيد اگر خاطرمان تنها ماند -*- طلب عشق ز هر بي سرو پايي نکنيم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم
مثـل گلدوزی یک دختر عاشق
- که دل انگـیزترین گلها را
روی روبالشیِ عـاشق خود می دوزد .
با تو بودن خـوبست
تو چـراغی ، من شب
که به نور تو کتابِ دلِ تو
و کتابِ دلِ خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک می خوانم
تو درختی ، من آب
من کنار تو آواز بهاران را ، می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم .
با تو بودن خـوبست
تو قـشنگی
مثل تو ، مثل خـودت
مثل وقتی که سخـن می گوئی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچـه به خـانه
مثل تصویر درخـتی در آب
روی کاشانه ، در چشمان منتظـرم می روئی .
آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکي او خـــوانـــــدی لاغـــيــــر
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خوانــدي نه غـــيـــر او
آن خط سوم منم
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
------
امضا در امضا:دی
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
امضا در امضا در امضا:دی
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.
تو از غروب كبودينه باز مي گشتي
غمي غريب در اعماق چشم هاي تو بود
به گوش من همه شب در فضاي خلوت باغ
صداي گرم و دل انگيز و جان فزاي تو بود
شبي كه خواب تو را ديدم و نيا سودم
شب تغزل چشمان دلرباي تو بود
تمام طول شب از چشم تو سخن گفتم
ستاره نيز در آن شب غزل سراي تو بود
تو سايه وار گذشتي زچشم عمراني
تمام روز به چشمم «بروبياي » تو بود
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستهای عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد.
آخرش دل را به دریا می زنم
زندگی را رنگ رویا می زنم
هرچه باداباد،هر جا می رسم
دم ز عشقت بی مهابا می زنم
گر مرا از خود برانی عاقبت
مثل مجنون سر به صحرا می زنم
من از این ساحل نشینی خسته ام
با غمت دل را به دریا می زن
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تورا دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
---------------
اینو خیلی دوست داشتم