آن كس كه بداند و بداند كه بداند اسب خرد از گنبد گردون بجهاند.
آن كس كه بداند و نداند كه بداند لنگان خرك خويش به منزل برساند.
آن كس كه نداند و بداند كه نداند بيدارش كنيد كه در خواب نماند.
آن كس كه نداند و نداند كه نداند در جهل مركب ابد دهر بماند
Printable View
آن كس كه بداند و بداند كه بداند اسب خرد از گنبد گردون بجهاند.
آن كس كه بداند و نداند كه بداند لنگان خرك خويش به منزل برساند.
آن كس كه نداند و بداند كه نداند بيدارش كنيد كه در خواب نماند.
آن كس كه نداند و نداند كه نداند در جهل مركب ابد دهر بماند
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
تا چون غبار کوي او ~ در کوي جان منزل کنم
واي، ز دردي که درمان ندارد ~ فتادم به راهي که پايان ندارم
...
محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گو شمالی دیدم از هجران که اینم پند بس
عشرت شبگیر کن می نوش که اندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زآنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند
وز تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس
نام حافظ گر براید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بسست این ملتمس
ستاره های سربی فانوسکهای خاموش
من و هجوم گریه از یاد تو فراموش
تو بال و پر گرفتی به چیدن ستاره
دادی من و خاک این غربت دوباره
دقیه های بی تو پرنده های خستن
آیینه های خالی دروازه های بستم
اگه نرفته بودی جاده پر از ترانه
کوچه پر از غزل بود به سوی تو روانه
اگه نرفته بودی گریه من رو نمی برد
پرنده پر نمی سوخت آینه چین نمی خورد
اگه نرفته بودی و اگه نرفته بودی
***
يارب اين غم كه نهادي به دلم سوزان است
طاقت من نه به اين حد زغم هجران است
همه شب تا به سحر مويه و زاري كردم
همه وقت و همه جا چشم و دلم گريان است
تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
یادم رفت سلامتان کنم
نخواستم ملامتتان کنم
آمدم سر دهم بانگ جدایی
غمی نیست اگر فراموشتان کنم
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
درد دل مرا همی بس است
که عشق به نزدم خس است
فراموش باید کرد تمامی درد ها را
معشوقه برایم همی مگس است
تا شب نوروز
خرمي در خانه ي ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزي برآرد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست .
تاری از طلای مویت را
در دست من بگذار
می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم
آن را به موهای بلندِ خورشید گره بزنم
تا هر کس خورشید را نگاه کند
خطوط پاک چهره ی تو را ببیند
آن وقت همه خواهند دانست
بانوی بهاری من که بوده است
همین را می خواهم و
دیگر هیچ ...
چه بگویم به تو ای رفته ز دست ،شدم از مستی چشمان تو مست ،شده ام سنگ پرست ! شده ام هـــرزه پرست !تو ندانی اندوه مرا !!!
مرگ بر ان که دلش را به دل سنگ تو بست
تا که بودیم نبود کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که اقبال شکست
تو را از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که می خندی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
سرشک اشتیاقم، شبنم رخسار تو خواهد شد
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری، در آغوش تو...
...ای افسوس!!!
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
نه خدايا، من چه مي گويم ؟
به اندازه ي كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفناي دره غلتيدند
و آن كس گندم فرو بلعيدشان يك جاي ، سر تا سم
پيشتر ز آندم كه صبح راستين از خواب برخيزد
ماه و اختر نيزشان ديدند
بامدادان نازينين خاوري چون چهره مي آراست
روشن آرايان شيرينكار ، پنهاني
گفت راوي : بر دروغ راويان بسيار خنديدند
در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
درد و نفرین بر سفر،این گناه از دست او بود.
ای شکسته خاطر من، روزگارت شادمان باد.
ای درخت پر گل من، نو بهارت ارغوان باد.
ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من، سنگ قبر آرزو بود.
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده
در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
من فرجام را در هیچ کتابی نخواندم
و هیچ جادویی را
والاتر از دوست داشتن نیافتم
اما هیچ عشقی را عشق ندیدم؛
مرا چو مرغ پر بسته نبین
چرا که نیگردم دل غمین
از اینکه نکردندم اعتنا
مرغ دلم نگردد بند زمین
نخندید زان گریه ی زار زار
نیاویخت از گوش آن گوشوار
کرد مرا از روزگارم سیر
تنهایی ام مرا کرد پیر
تنهایی را نخواهم دگر
که کردست مرا خون جگر
رفتم ز پي ات درهمه دنيا تو نبودينقل قول:
از شهر گرفتم ره صحرا تو نبودي
دنبال تو گشتم چه بسا باغ جهان را
گل بود ولي در بر گل ها تو نبودي
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دلي دارم شكسته
به دست غم نشسته
كسي دستم نمي گيرد
منم تنهاي خسته
كسي دستم نمي گيرد
منم تنهاي خسته
گل مولا گل مولا گل مولا گل مولا
آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنه های بیهده،من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که "زن" بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شگفته در دل هر آواز
...
زبان بند آمده است زین بی کسی ها
مرا یاری نما تا از خودم بی خود شوم
زمان عمر من رو به پایان اسـت اکـنون
مرا با یک غزل رها کن از دلواپسی ها
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گزیزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگ هایم
من غزل خوان تو شدم
حال بی خود از خودم
کاش عاشقت میبودم
تا حال خوشت میگشتم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
دل چون حباب بود و تو آن رود پر خروش گر كه شكستيش ز دل آزاري تو بود
دل گر کباب شد ز دوری تو بود
شکستن عشق من از کوری تو بود
: دی
در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم
«چامه و چكامه» نیستند تا به «رشته سخن» درآورم
نعره نیستند تا ز«نای جان» برآورم
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی كه چین پوستشان
مردمی كه رنگ روی آستینشان
مردمی كه نام هایشان
جلد كهنه شناسنامه هایشان درد می كند
من ولی تمام استخوان بودنم درد می كند
انحنای روح من
شانه های خستة غرور من
تكیه گاه بی پناهی دلم شكسته است
كتف گریه های بی بهانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی كجا؟
درد دوستی كجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای كهنه لجوج
اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها كنم؟
درد رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جداكنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگرمن است
من چگونه خویش را صدا كنم
دکتر قیصر امین پور