برآنم كه تمام خورشیدها را
چون شكوفههای نارنج
بر طرّّه مویت بنشانم.
اما تو
به دورها چشم دوختهای :
از كهكشانی دیگر
و سیارهای دیگر
شكوفهای یخین را انتظار میكشی
كه برای چیدنش
میباید
سفری طولانی بیاغازم
و در راه بازگشت
تشنه
بمیرم.
Printable View
برآنم كه تمام خورشیدها را
چون شكوفههای نارنج
بر طرّّه مویت بنشانم.
اما تو
به دورها چشم دوختهای :
از كهكشانی دیگر
و سیارهای دیگر
شكوفهای یخین را انتظار میكشی
كه برای چیدنش
میباید
سفری طولانی بیاغازم
و در راه بازگشت
تشنه
بمیرم.
در بازی دل نگاه من مست تو بود ، هر برگ دلم شکسته پا بسته تو بود . من شاه دلم را
به زمین انداختم ، اما چه کنم که تک دل دست تو بود .
من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم*
*وز پس آيينه ها نام تو را مي بينم*
*در دلم عشق تو را مي کارم*
*در سرم بوي تو را مي فهمم*
*در نگاهم خم ابروي تو را مي نگرم*
*در گلويم بغض تو را مي شکنم*
*من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم ...* من گنه کردم تو بخشايش بکن
من گرفتارم تو آزادم بکن
سر به سوداي تو دارم
من خرابم تو آرامم بکن
نگاهم مي کني!
و در گوشم چيزي زمزمه مي شود.
صدايم مي کني!
و در قلبم چيزي زمزمه مي شود.
دستانت به روشني آفتاب
و
دستانم تنها و خسته
چشمانم به گام هاي توست، که دور مي شوند!
و دو پايم اميدوارانه قدم بر مي دارند!
صداي گامهايت
چيزي را در هوا
زمزمه مي کنند
و اين چنين است که زمزمه ي
"دوستت مي دارم!"
در گوش و
قلب و
جانم
مي پيچيد
می پندارم دست کم در خواب
دیدارت میسر خواهد شد
اما امشب بالشم را
بی تابانه جا به جا می کنم
ولی . . .
خواب از من گریخته است
تو را از قاب عکست صدا می زنم
می نشانم روی صندلی
چای می ریزم
لبخند می زنی
حالا فرصت زیادی هست
که هورت نکشی چای داغت را
که فنجان را نیمه پر و
عاشقانه هایمان را نیمه کاره
رها نکنی
مثل مراسم چای ژاپنی
با ظرافت مقابلت می نشینم
سر صبر
به لبت نزدیک می کنم
به لب داغ فنجان
لبخند می زنی
" ریخت روی لباست!
دست از این لبخند بردار "
بر نمی داری
برت می دارم
دوباره روی تاقچه بگذارم
به حماقتم
لبخند می زنی...
برای دیدنت ای کاش آسمان بودم
و یا ستاره ی کم سوی بی نشان بودم
چه خوب می شد اگر با تمام احساسم
برای خستگی ات مثل سایه بان بودم
بهار و شعر و شکوفه همیشه سهم تو بود
و من به جای دلت زخمی خزان بودم
شبیه دست تو، پیغمبر سخاوت و عشق
وسیع و ساده چو دریای بی کران بودم
چه خوب می شد اگر من به جای بغض دلت
رسول بارش غم های جاودان بودم
تمام هستی من! ای شکوه ساده ی عشق!
برای درک تو ای کاش مهربان بودم
هزار باره گذشتم ز دشت رسوايي
کسي صدا نکردم که مست رسوايي
کسي نگفت حرام است خوردن مشروب
يکي نگفت چرا بي سبب تو رسوايي
يک از ميان برون شد بسنگ جهل بزد
به صورت من مجنون که خوانده رسوايي
ولي سئوال نکرد از مني که مي دانست
تمام عمر نهاده به راه رسوايي
چرا تو رسوه عامي ولي خواص مدام
بپرسند از تو که چون است خوان رسوايي
جنون او ما ميکشد به کوي دلدارم
وگرنه من کجا و دل مست و دشت رسوايي
هزار بار اگر سنگ جهل بر سرم کوبند
عدول من نکنم از خطوط رسوايي
خراب حالي من خود گواه مستي دل
دل غريب کشد ميل خود به رسوايي
عجب غريب است اين زمانه و خلقش
که هر کسي به صلاحي زند به رسوايي
بيا جمال نما من که مست و رسوايم
به شوق ديدن تو خود کنم چو رسوايي
شبیه ملوانی سرگردانم
با سکانی لرزان در دست
به هنگام عبور از تنگه ای تاریک
چند و چون مسیر پر خم و پیچ عشق را
نمی شناسم
پیانویی مه آلود
در ایوان چوبی خانه
صندوق آهنگ های قدیمی عشق
روزگاری دوستت می داشتم
من چه نویسم که در دلت بنشیند
من چه سرایم که در تو همهمه ریزد
برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد
چشمۀ مهری ز سنگ چشم تو خیزد
آن همه کم بود ، شعرو شور و کنایه ؟
با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟
شخم زند خاک سینه را تپش دل
جز گل یادت در این عقیم نروید
از من هر کوره راه وسوسه بگسست
جانب شهر تواش روانه نمودم
هر روز از خویشتن بریدم پیوند
هر شب در کوچه های یاد تو بودم
خانه ام از خندۀ غریبه خموش است
خاطرم آزرده از نوازش یاران
نام تو غلطد درون خونم کافیست
از پس این در چه ضرب پنچه چه باران
با همه مهتاب هایی که پای تو را شست
با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت
چون گل تصویر سر به راه تو ماندم
هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت
گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من
چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد
پنجره بر باد سرد بگشایی
ماه به رخسار وهمناک تو باد
گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا
پاره کنی پردۀ شمایل پرهیز
گیسو افشان کنی به صفحۀ دفتر
کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز
شاید تنها منم به یاد تو خرسند
شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت
نامم چون میوه ای فراموش از چشم
خشک شده لای شاخسار خیالت
شاید اما گمان بد نکنم هیچ
آن همه افسانه های مهر هوا نیست
چشم تو سوگندش ار دروغ آید
یک سخن راست در زمین خدا نیست
"منوچهر آتشی"
یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد!
یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم!
کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم!
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک
دنیاست!
یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا !
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم!
یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است !
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود !
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است !
یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد!
نمی داند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است !
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم!
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد!
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد!
یکی را دوست میدارم ...با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما..........من دیوانه تنها او را دوست میدارم !
مهدی لقمانی
گل من قلبت را به خداوند بسپار...
آن همه تلخی و غم این همه شادی و ایمانت را...
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار
به خداوندی که
خوب می داند گل من
سهم تو از دل چیست...!
رهایم کن
تنهایی خوش تر است
میخواهم در خاموشی خانه ام
با خیالت خوش کنم
تو هم به کوچه میندیش
پشت آن پنجره خبری نیست
فردامان فریب خورده ی فانوسی است بی فرجام
و دم به دم به تاریکی میرویم
حیرت مکن
غرور بزرگت شکستنی است
و کم کم شکوه چشمت از تماشا می افتد
نه ! دروغ است
رویایت ریشه گرفته !
نه ... این همه دوری
که تکرار هزار حادثه هم کمرنگ نمیکند
اشتباه گفتم
خاموشی خوب نیست
همصدایم باش ...
جاده سیراب از باران
من خیس گریه
تورا منتظر میمانم
تشنه ی دیداری دوباره
صبر میکنی برای نگاهم ؟
خسته تر از آنم که چشمهایم
بیهوده ببارد
اندکی صبر می آیم ... !
شبی مرا به خانه قلبت روانه کن
مرا آشنای آن نگاه شاعرانه کن
رها مکن مرا در اوج ناباوری بیا
مرا میهمان جمله های عاشقانه کن
تبسمی نکردی و رفتی تو بی وداع
مرا اسیر تبسمی خالصانه کن
سالهاست منتظر لحظه با تو بودنم
شبی مرا به خانه قلبت روانه کن
تو را به دادگاه خواهند کشید ...
شاید به حبس ابد محکوم شوی ...
جزئیات جنایت معلوم نیست...
فقط اثر انگشتت را روی قلب شکسته ام یافته اند ...
تو را برمي گزينم براي همراهي
و گم مي كنم خود را در آغوشت.
اما مرا در دستانت همچون تندبادي سركش و بي رحم شكل ده
ويرانگر و دگرگون كننده طبيعت
نه براي نفرت ورزيدن از تو
كه فقط و فقط براي هميشه دوست داشتنت
چگونه اینقدر عاشقانه
در آسمان بلند خورشید
ستاره می شوی ؟!
که شانه های سبز باد را
با نگاهی شاعرانه
با چند قطره شبنم قسمت میکنی
تو آنقدر پرنده میشوی
که نمی دانی چگونه در انحصار کودکانه جاده ها
قدم برداری
وگاهی آنقدر دیوانه
که شانه هایت را بی محابا به دوش میکشی
وجهان
با یک چشم بر هم زدن
پشت پلک های خسته ات دفن میشوند!
نیامدی که بمانی حضور یادم رفت
وقصه دل وسنگ صبور یادم رفت
میان حجم شب وازدحام تاریکی
چنان به گریه نشستم که نور یادم رفت
چنان به جذبه چشمت دلم هوایی بود!
که سوز سرکش آن زخم شور یادم رفت
خزان غم زده بودم ملامتم نکنید
اگر حکایت باغ بلور یادم رفت
من آخرین نفر از آخرین قبیله عشق
میان ماندن ورفتن عبور یادم رفت
غمی به سینه من میچکد شبانه ترین
بخوان ترانه ای ای دوست عاشقانه ترین
مرا به نام صدا کن که عزم توسن جان
سفر به سوی دیاریست بی نشانه ترین
تو ای شکفته درآفاق شعر وشیدایی
نهال باغچه ام باش بی جوانه ترین
سری به سینه من نه مگر که گوش کنی
صدای عشق که مانده است غمگنانه ترین
چو شعر و ماه ولاله دوستت دارم
مرا کلام دل اینست صادقانه ترین
نثار مقدم مسعود با شکوه تو باد
تمام هستی ام ای عشق ای یگانه ترین
ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
دلت شاد و لبت خندان بماند
برايت عمر جاويدان بماند
خدا را مي دهم سوگند بر عشق
هر آن خواهي آن برايت بماند
تمام فصل سالت عيد باشد
فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش************** گل در انديشه كه چون عشوه كند دركارش
دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند********** خواجه آنست كه باشد غم خدمتكارش
جاي آنست كه خون موج زند در دل لعل************* زين تغابن كه خزف ميشكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود************ اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اي كه در كوچه معشوقه ما ميگذري**************** برحذر باش كه سر ميشكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست******** هر كجا هست خدايا بسلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اي دل************* جانب عشق عزيز است فرو مگذارش
صوفي سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه******** به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه بديدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش
با آنکه همچون اشک غم بر خاک ره افتاده ام من
با آنکه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام من
در سر ندارم هوسي، چشمي ندارم به کسي، آزاده ام من
با آنکه از بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
شادم که از روشن دلي پاکيزه دامانم چو گل
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
يا رب چو من افتاده اي کو؟
افتاده آزاده اي کو
تا رفته از جانم برون سوداي هستي
آسوده ام آسوده از غوغاي هستي
گلبانگ مستي آفرين همچون رهي سر داده ام من
مرغ شباهنگم ولي در دام غم افتاده ام من
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
دوستم داشته باش،
بادها، دلتنگند
دست ها، بيهوده،
چشم ها، بي رنگند
دوستم داشته باش،
شهرها مي لرزند
برگ ها مي سوزند،
يادها مي گَندَند
باز شو تا پرواز،
سبز باش از آواز
آشتي كن با رنگ،
عشق بازي با ساز
دوستم داشته باش،
عطرها در راهند
دوستت دارم ها،
آه! چه كوتاهند
دوستت خواهم داشت،
بيشتر از باران
گرم تر از لبخند،
داغ، چون تابستان
دوستت خواهم داشت،
شادتر خواهم شد
ناب تر، روشن تر،
بارور خواهم شد
دوستم داشته باش،
برگ را باور كن
آفتابي تر شو،
باغ را از بَر كن
خواب ديدم در خواب،
آب، آبي تر بود
روز، پر سوز نبود،
زخم، شرم آور بود
خواب ديدم در تو،
رود از تب مي سوخت
نور گيسو مي بافت،
باغچه گل مي دوخت
دوستم داشته باش...
شهریار قنبری
آمد که من و تو را به ما قاب شود
قندی به دل تنگ غزل آب شود
آبستن ِ عشق! زندگی نه ماهه است
سیبی که تولدش به مهتاب شود
باریده خدا گلوی باران خیس است
روئیده زمین که زندگی ناب شود
می سازمش ای صنم به قلبم طاقی
ابروی کمانی که چو محراب شود
نیت شده ام، به نیتِ نایَت نی
فالی که گشوده ام در این باب شود
می ترسم از اینکه اشک در قابِ دو چشم
تا صبح غزل گوید و بی تاب شود....
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت
بيچاره از اين عشق فقط سوختن آموخت
دلم تنگه برای اون همیشه
خدای من بگو فردا چی می شه؟
خودت دل دادی و دلدار دادی
خودت عشقو به ما بسیار دادی
خودت ما رو دو عاشق آفریدی
دلی جنس شقایق آفریدی
خودت ما رو خراب یار کردی
به درد ناب عشق بسیار کردی
خودت گفتی فقط عاشق بمونید
فقط حرف دلاتونو بخونید
خدای من اجابت کن دعامو
خدای خوب من بشنو صدامو
دلم نذر نگاه نازنینم
قسم بر تو که من عاشق ترینم
فدای ناز لبخندش وجودم
چشای عاشق بود و نبودم
الهی قلبمون آروم بگیره
الهی عشق ما هرگز نمیره
كاش مي شد تو روزگارت
تو بهار موندگارت
ميون اين همه يارت
من باشم دار و ندارت
لابراتوار
فیلم ها را بر گرداند
همه عکس ها سوخته بود
نباید
با او
جلوی دوربین بایستم
یادم بماند
آن ها که دوستشان دارم
می توانند
دوستم نداشته باشند
تويه شوره زار حسم
مث آب هدر شدي تو
بگو با اين من غافل
چرا همسفر شدي تو
ººº
چرا سوزندي خودت رو
تو به پاي خستگي هام
من كه لايقت نبودم
چرا گفتي تو رو مي خوام
ººº
سهم من يه شاخه گل بود
نه يه باغ سرخ و روشن
حق مهربوني هاتو
چه جوري ادا كنم من
ººº
خونه من يه قفس بود
بال پروازتو بستم
من خودم رو نمي بخشم
دل پاكتو شكستم
من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم*
*وز پس آيينه ها نام تو را مي بينم*
*در دلم عشق تو را مي کارم*
*در سرم بوي تو را مي فهمم*
*در نگاهم خم ابروي تو را مي نگرم*
*در گلويم بغض تو را مي شکنم*
*من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم ...* من گنه کردم تو بخشايش بکن
من گرفتارم تو آزادم بکن
سر به سوداي تو دارم
من خرابم تو آرامم بکن
الا يا ايها الساقى! برون بر حسرت دلها
كه جامت حل نمايد يكسره اسرار مشــكلها
به مى بر بند راه عقل را از خانقاه دل
كه اين دارالجنون هرگز نباشد جــاى عاقلها
اگر دل بستهاى بر عشق جانان، جاى خالى كن
كه اين ميخانه هرگز نيست جز ماواى بيدلها
تو گر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آيى
برون شـو بيد رنگ از مرز خلـوتگاه غافلها
چه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم ديدى
جدا گشتى ز بــاغ دوست درياها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پيش خود ديدى
جدا گشتى ز راه حـق و پيوستى به باطلها
اگر دل دادهاى بر عالم هستى و بالاتر
به خود بستى ز تار عنكبوتى بس سلاسلها
چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد
بگویم از کی می ترسم تویی در خانه ای ساقی
در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه ای ساقی
ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه
خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ای ساقی
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای ساقی
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای ساقی
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت!
در دلــم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت!!
در اندیشــه ببستم، قلـم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصـف و بیانت
ســــرو را قامتِ خــــوب است و قمـــر را رخ زیبـــا
تو نه آنی و نه اینی که هم این است و هم آنت!
"سعدیا" چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتــــاج تو باشم ببرم بار گرانت!
تمام ماهی ها فرار میکنند
تنها ، منم که می مانم
و دلم را به قلابت بَند میکنم
سال هاست ....
... و تو ، فراموش کرده ای ، مرا بالا بکشی ...!!!
از لابه لای پرده هرچه می بینم
باریک تر از ان است که تو باشی
و دوری ات را با هر تقویمی که تخمین میزنم
باران موسمی آغاز میشود
پناه میدهخم از دست باد
ابرهای فراری را
به اتاقی که حتی
کفاف تنهاییم را نمی دهد
ودستمال خیسم را به جا نمی آورد...
كدام گوشه قلبم را به تو بدهم ؟
تا دلت را خط نياندازد
كه تمام دلم ، خط خطي ست !