تو کور بودی و من
کر و لال
من برایت دست تکان دادم
و تو
مرا صدا زدی...
برای همین بود
که ما
هرگز به هم نرسیدیم
Printable View
تو کور بودی و من
کر و لال
من برایت دست تکان دادم
و تو
مرا صدا زدی...
برای همین بود
که ما
هرگز به هم نرسیدیم
تمامش از ته دل بود بی شک
محبت ها و مهر پاک کودک
ولی... اغوش،اغوش است دیگر
چه فرقی دارد از چشم عروسک؟
قلبی داری به وسعت هفت دریا
و بی نهایتی آسمان ها
باید منطقی باشم
حق داری اگر
دلت برایم تنگ نمی شود...
دستی که به من بپیوندد، نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
زنجیر فراوان… فراوان…اما
چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست
جان جهان دوش کجا بوده ای؟
نی غلطـــم در دل ما بوده ای!
آه که من دوش چه سان بوده ام!
آه که تو دوش کــــــــه را بوده ای!
رشـــــک برم کاش قبا بودمی؛
چون که در آغوش قبا بوده ای!
زَهــــره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای!
آینه ای رنگ تو عکس کسی ست
تو ز همه رنگ (ننگ) جدا بوده ای!
رنگ رخ خوب تو آخر گوا ست
در حـــــرم لطف خدا بوده ای!
نوا – شعر از مولانا – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
فکر نکن دنیا به آخر رسیده
فکر نکن نگات چشامو دزدیده
دل از اون روزی که دیدمت با اون
به خیالای گذشته خندیده
من با رفتنت پشیمون نشدم
راهی کوه و بیابون نشدم
مثه اون روزا که دیوونه بودم
نشکستم دیگه گریون نشدم
وقتی رفتی دیگه گریم نگرفت
قاب عکس دلمو غم نگرفت
هیچکدوم از اون دو تا قناریا
از نبودن تو ماتم نگرفت
فکر نکن بی تو پناهی ندارم
فکر نکن موندم و راهی ندارم
خوبه که سفیده سرنوشت من
میدونم که هیچ گناهی ندارم
تو نباشی ام میشه ستاره چید
میشه عشقو تو یه چشم دیگه دید
میشه هرچی بی وفاست گذاشت کنار
ساده از عشقای ساده دست کشید
فکر نکن به آخر خط رسیدم
فکر نکن به هیچ کسی دل نمیدم
دل من عاشق عاشقاست هنوز
فقط از چشای تو دست کشیدم
غرور نذاشت بهت بگم قد خدا دوست دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره می شمرم
تنهایی عین یه تبر شکسته برگ و ریشه مو
سوزونده آفت غرور از حالا تا همیشمو
اگه بهت گفته بودم حالا تو مال من بودی
من تو خیال تو بودم تو تو خیال من بودی
کاش که میون من و تو .تو اون روزا حصار نبود
هیچی میمونمون به جز دلای بیقرار نبود
انگار که تقدیر نمی خواست تو در کنار من باشی
منم بهار تو باشم تو هم بهار من باشی
یه خلوت ساکت و سرد انگار اسیرمون شده
نمی شه فکر دیگه کرد ما خیلی دیرمون شده
تو رفتی و حالا دیگه اونور دنیا خونته
انگار نه انگار که کسی اینور آب دیوونته
تقصیر هر دومون بوده ما عشقو نشناخته بودیم
فقط یه قصر کاغذی تو رویامون ساخته بودیم
باید یکی از ما دوتا غرورو می گذاشت زیر پا
آروم به اون یکی می گفت یه عاشق واقعی باش
حالا که من تنها شدم قدر چشاتو می دونم
ولی نمی شه کاری کرد همیشه تنها می مونم
کاش تو دنیا هیچ کسی قربونی غرور نشه
راه دوتا پرنده کاش هیچ روزی از هم دور نشه
می خوام فقط یادت بیاد
حرفایی که به من زدی
می خوام فقط بفهمی تو
بد کردن و خوب بلدی
گفتی نگاه پنجره
پر می شه از ترانمون
گفتی قناری می خونه
از وصل عاشقانمون
گفتی تموم لحظه هات
به یادمن تموم می شه
گفتی چشای خوشگلت
مال من تا همیشه
چه ساده بودی دل من
که باور کردی حرفاش و
حتی تو خواب نمی دیدی
پس بگیره اون عکساش و
حتی نزاشتی واسه من
یه عکس یادگاری
آخ که چه ساده اون گذشت
از عشق و بیقراری
همش تقصیر خودمه
زیادی با تو خوب بودم
هرچی بدی کردی به من
باز با تو مهربون بودم
هر کاری کردم واسه تو
اما نخواستی تو من و
ولی درستش این نبود
امانت مردم برو
دلواپسم دیگه نباش
با غریبه آسوده باش
کاری به کارت ندارم
اصلا برو بیفت به پاش
لیاقت تو همونه
من از سرت زیادیم
تو رو به عاشقی چه
کار من از نبودت راضیم
یه اتاق سرد سرد پنجره های نیمه باز
یه قلم یه کاغذ و با یه دنیا حرف و راز
دارم وصیت میکنم می خوام برم یه جای دور
اونجایی که فرشته ها هستن واسم سنگ صبور
طناب دار و میبینی توی اتاق مال منه
می خوام برم پیش خدا این آخرین راه منه
به خدا جهنمم از این عذاب بهتره
دارم میرم تا لااقل باشم واست یه خاطره
دارم می رم تا نبینی التماس دلمو
دارم میرم تا که خدا حل کنه این مشکلمو
فقط یادت باشه عزیز پنجشنبه ها منتظرم
لااقل بزار تو گور یه لحظه آروم بگیرم
وقتی می یای یه شاخه گل بزار سر مزار من
یه فاتحه واسم بخون یاد جوون رفتن من
قربون برم خدا رو دنیا چقدر کوچیکه
مرز دیروز و امروز قد یه مو باریکه
چه خنده دار حالت دلم برات می سوزه
برگشتی که چی بشه فک کردی که دیروز؟
اون روزی که می رفتی اشکام چه ریزه ریزه
ببین حالا چه جوری اشکات داره می ریزه
بی تفاوت می رفتی پیش تو می شکستم
حالا تو می شکنی و بی تفاوت نشستم
اون روزی که روزت بود روزامو بد گرفتی
حرفات تو گوش من موند یادت می یاد چی گفتی؟
صدای تق و توق استخونام و شنیدی
اما با طعنه گفتی شتر دیدی ندیدی
یادت می یاد می گفتی هر چی که بود بازی بود
طفلی دلم که حتی به بازیم راضی بود
یادت می یاد می گفتی پیر شدی و بریدی
حالا من اینو می گم که خیلی دیر رسیدی
من از تو یاد گرفتم ساده گذشتنارو یا آخرین کلام و نامه نوشتنارو
من از تو یاد گرفتم برم به یک بهانه اونم بشه سکانس آخر عاشقانه
حالا برو از اینجا برو هر جا تونستی د ور شدی از خیالم تو خودت این و خواستی
یه روز بهم میگفتی عشقم خیال و رویاست نوبتیم که باشه این دفه نوبت ماست
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن!
ز آه شرر بار، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه ی آزادی نوع بشر سرا
و ز نفسی عرصه ی این خاک توده را
پر شرر کن!
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم، داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن!
نو بهار است،گل به بار است
ابر چشمم، ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه اِی تازه گل از این بیشتر کن!
مرغ بی دل، شرح هجران، مختصر کن!
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا بی اثر شد
ناله ی عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی ثمر شد!
راستی مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد!!
دیده تر کن!
جور مالک، ظلم ارباب
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر ز می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد!
ای دل تنگ، ناله سر کن
از مساوات، صرفِ نظر کن!=!
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پرده ی دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه ی من، پر شرر شد!
...!؟
مرغ سحر – شعر از ملک الشعرا بهار – با صدای قمر/شجر/هنگامه/فرهاد/... (فرقی نمیکنه، فقط) بشنوید!
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام...
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرتان زخم دار است...
با ریشه ها چه می کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید...
پرواز را علامت ممنوع می زنید...
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟
گیرم که می کُشید...
گیرم که می بُرید...
گیرم که می زنید..
با رو یش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟
خ.گُلسرخی
و دلم گفت که اي ساده ،
فراموشش کن
تا به کي چشم به اين جاده ،
فراموشش کن
دختري که به عشقش غزل ميگفتي
دل به مرد دگري داده
فراموشش کن
گفتم اين تکه غزل را بفرستم شايد ...
که دلم گفت نشو ساده ،
فراموشش کن
اين همه بيت و غزل قافيه هم ميگويند
اتفاقيست که افتاده است
فراموشش کن ...
کاوه خرمدي
تنها ايستاده ام
بسان رهگذرخسته
که مات و مبهوت
سنگهاي دوسوي رودخانه را
نظاره مي کند.
کاش ميدانستم
اين رود بيکران
وآن سنگهاي فراوان
مرا تا کدام ناکجا
مي کشانند.
گاه مي انديشم
اين همه نفرت
چگونه بردر وديوارم
مي بارد
گاهي ميدانم
پاسخها نيز ميبارند
بردروديوارم.
احساس مي کنم
دلم درپي سفراست
وبه من آموخته بودند
که "خوبي همانند آبست
وواژه هاي بدي و نفرت
سنگهاي ساحل
آب ميرود پاک وروشن
وسنگها ميمانند
هميشه سنگ".
فرقي نمي کند
نشناسدم کسي
چون من همان مسافر
شبهاي ظلمتم
بايد که بگذرم
خودهم نميدانم
ليکن فقط
مي دانم اينقدر
که دراين نزديکيها
خدايي هست ...
فرشته حضرتي
هنوز، اینجا که بارونه
به یادت ابر میچینم
به رویای تو میافتم
چشات و خواب میبینم
هنوز اینجا که عکست هست
ستاره رنگ میبازه
شب از ماه ِ نگاه ِ تو
همهش درگیر ِ اعجازه
هنوز این لحظهی بیتو
به بدحالی گرفتارم
نمیبینی که از عکست
چشامو بر نمیدارم؟
... هنوز
اینجا
بدون تو....
(میثم یوسفی)
امشب به سینه اندوه، پروار می شود
هر ذره اش همانند خروار می شود
گویی به قصد جانم تمامی دردها
امشب به روح خسته ام آوار می شود
امشب منم به حالی که بر آرزوی صبح
هر یک ستاره مانند دیوار می شود
دور از گذشته ام ،از آینده هم، به چشم
حتی زمان حال مرا تار می شود
ای چرخ دهر مانند من شعر در تب است
از جور توست که واژه بیمار می شود
شعرم نه مانند خود که هذیان سروده ای است
وه وه عجب شبی ،عقل بردار می شود
توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره
واسه من تنهایی درده ، درد هیچکس نداشتن
هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن
دیگه باور کردم این بار که باید تنها بمونم
تا دم لحظه آخر شعر تنهایی بخونم
از پله هاي خستة چندين و چند سالگي
تا كوچه مي روم
اين من نيستم
كه در جامه هايِ پير خودم راه مي روم
لبخندِ من بر لبِ رفتارِ ديگري است
اندوه ديگران
در كنج خانة دل من رخنه كرده است
اي كاش مي شد كس ديگري به جاي من
چشم از ديدن فردا فرو مي بست!
غزل سوگ
هيچكس ، حوسله ی ديدن مهتاب نداشت
شهر بي امن و امان بود ، كسي خواب نداشت
از تن طاقچه يكريز ترك مي باريد
عكس مبهوت جواني پدر قاب نداشت
سفره آبستن كرم و كپك و آبله بود
كوزه ايي بود اگر كنج كپر آب نداشت
كمر موج در آشوب زمين لرزه شكست
ماه ، آغوش به جز بستر مرداب نداشت
چشم ، اين كاشف دريا و درخت و خورشيد
داشت هر نقش ، ولي نقشي ازاين باب نداشت
رنگ نقاش از اين منظره ي تلخ پريد
شاعري بود اگر يك غزل ناب نداشت
[عشق تو بر دل من بار گرانيست و من بي تحمل شده از بار گرانت شده ام، آنقدر دلبر و دلدار و فريبا نشدي مکن اين فکر که مجنون زمانت شده ام، دو سه روزيست که رفتي و دلم آزاد است، آري آزاده ترين مرد جهانت شده ام، اشکم از ديده فرو ريخت و رسوايم کرد، حرف آخر...تو کجايي؟ نگرانت شده ام
گفتي که دگر در تو چنان حوصله اي نيست
گفتم که مرا دوست نداري گلهاي نیست
رفتي و خدا پشت و پناهت به سلامت
گذار بسوزد دل من مسئلهاي نيست
نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم نه آن ليلاترين مجنون نه شيرينم نه فرهادم فقط مثل تو غمگينم فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم اگر همزاد مهتابم بدون تو چه بي رنگم بدون تو چه بي تابم...
از دیدار نحس تظلم
تا سرزمین پاک دوستی
جز تبسم فاصله نیست
لیکن
تو این راه بی زمان را نیز
هرگز نمی پیمایی
تا آمدنت
چهار فصل سال را می شمارم
بارها و…
بارها…
می دانیم مثل آب خوردن خواهیم مرد
اما می توانیم به انکار و تمسخر بپرسیم
مگر آب خوردن هم می میرد؟
و می توانیم فراموش کنیم
آب در زمستان…
مثل آب خوردن …می میرد
اسمت را که می خواهم بنویسم
خودکارم قطع می کند
مثل اینکه او هم باور کرده…
که دیگر نیستی
از این کوچه
تا آن جا که راهی نیست
تنها یک ورق سپید دست و پا می کنم
و یک دل سیر، می نویسمت
چه بخواهی چه نخواهی
من شاعر سرگردان
همبشه قبل از این که باران ببارد
از پچ پچ کلاغ ها فهمیده ام
که یک جای دوری
دلت،سخت گرفته است
آدم ها می آیند
زندگی می کنند
می میرند
و می روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می میرد
اما
نمی رود
می ماند
نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین می شود
که تو میمیری در حالی که زنده ای
و او زنده می شود در حالی که مرده است...
ازآن زمان که قسمت این آسمان شدم
تنهاترین کبــــوتر بی آشیان شدم
روحم در این زمینه آبی حرام شد
آواره چون برودت باد خزان شدم
بر من نخند این همه، سلاخ سینه چاک!
از دست تو روانهء این لامکان شدم
دل در خیال خام رسیدن به نور بود
ای شب! مجاب سفسطه ات ناگهان شدم
من همچنان کبودی بالم نرفته است
مردم! دوباره هم هدف سنگتان شدم
حیاط کودکی من،
دیگر بوی بازی کودکانه نمی دهد
تاک هم،
در اندیشه ی
به دام انداختن
میله های سرد است...
تو خالی از آهنگ
من خالی از شعر
خانه خالی از ساز
دیگر چه داریم برای…
با هم…
بودن…
نه پی حرفی برای گفتن
نه پی راهی برای رفتن
خسته است…
دلم…
طلوع یا غروب
فرقی نمی کند
پرنده ای در آسمان نیست
زندگي مرا از سنگ ساخت
سنگي كه مي شود با آن ساختمان ساخت
ساختماني كه مي شود از آن بالا
خودت را پرت كني كف آسفالته ي خيابان
مردم از كنار جسدت رد شوند
و بگويند : چه ساختمان بلندي
مردن امر ساده ای ست
و از زندگی کردن بسیار آسان تر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و…
و دیگر هرگز باز نمی گردیم
بين چشم هاي منتظرم
و نگاه سرد تو
به اندازه آسمان
فاصله مي بينم
چندي است
از بغض خسته خود
به ستوه آمده ام
انتظار چشماني
را مي کشم
که شبي
بغض کهنه خود را
مي شکند
و صداي خسته اش را
براي هميشه
در ذهنم ثبت مي کند...
آن روزها کجاست
و آن شب ها
که از براي هم گذشت،
کجاست آن دل شکسته اي که
براي ديدن چشمانم لحظه ها را
مي شمرد...
گويي ان ها رويايي بيش نبوده
يا شايد این ها کابوسي...!
مرا نوشت به خطي غريب و ناخوانا
به روي كاغذ دهشاهي مچاله خدا
نوشت نام مرا فكر مي كنم انسان
دو كوچه مانده به شيطان درست پشت شما
درست پشت شما ايستاد سايه ی من
و پشت سايه ی من صف شدند ثانيه ها
تمام ثانيه هايي كه خارج از نوبت،
بدون بنده دويدند سمتِ پس فردا
كسي نگفت دو ساعت گذشته از دَهِ مرگ
چه رفته بر سر تقسيم سيب ها، آقا!
امروز فرسوده بازگشتم از کار اما
لب های پنجره به پرسش نگاهم پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو از پشت میله های فلزی نشکفت
امروز اتاق ها مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است، گلزار پر طراوت قالی
امروز بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گل بوته های لادن نورسته وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز در زیر پنجه های نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد، پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم در مرتع نچریدند
امروز با یاد مهربانی دست تو خواستم،
با گربه خیال تو بازی کنم چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک از دستم لغزید رفت امروز عصر
گنجشک های خانه هم بازیان خوب تو
بی دانه ماندند وان پیر سائل از دم در ناامید رفت
امروز در خشت و سنگ خانه غربت غمنکی بود
و با تمام اشیا دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پکی بود
دستم هزار مرتبه امروز دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد
با گذشت زمان
و در گذشتن دوستان و آشنایان
آدم ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می کنند
تا زنده بودن را…
بیژن جلالی
قرار دیدار ما
وقت دلتنگی,نرسیده به گریه بود
تو به دلتنگی نرسیدی و…
من از گریه گذشتم…