يك مقاله از همشهري انلاين ميگذارم.البته همه خوانديد ولي حيفه توي اين مجموعه نباشه
چشم درشتها وارد ميشوند
تلويزيون - در اروپا، به فاصله سالهای 1976 تا 1986 ميگويند: «عصر نيپون» و به دهه 1986 تا 1996 ميگويند: «عصر توئي». كمپاني توئي هميشه رقيب نيپون بوده است.
توئي كه در حال حاضر بزرگترين استوديوي انيميشن ژاپن است، از سال1956 شروع به فعاليت كرده و اكثر انيماتورهاي ژاپن، حتي بزرگاني مثل اوسامو تزوكا و هايائو ميازاكي هر كدام دورهاي با آن همكاري داشتهاند.
چيزي كه ما از اين كمپاني ديدهايم و ميشناسيم، همين چند تا كارتوني است كه اينجا معرفي كردهايم و البته كارتون «لاكپشتهاي نينجا» (1987) كه حالا و تازه دارد از تلويزيون ما پخش ميشود. اما اين كمپاني و كارتونهايش در اروپا و آمريكا فوقالعاده معروف و محبوب هستند و حتي كمپانيهاي كارتون غربي، دنبالهها و كتابهاي كميك فراواني براي كارتونها و كاراكترهاي آن ساختهاند.
ماجرا خيلي ساده است. در دهه70 ميلادي كمپاني توئي، سبك خاصي از كارتون را گسترش داد كه به سبك مانگا معروف است. مانگا، يك شيوة نقاشي و كارتون ژاپني است كه در آن كاراكترها داراي فيزيكي اغراقشده (چشمهاي درشت و قد بلند) و شبيه غربيها هستند.
در حال حاضر سبك مانگا دو نماينده در جهان دارد: يكي كمپاني توئي كه در اين سبك اغراق ميكند و سعي دارد هرچه بيشتر غربي شود و بازار غرب را تسخير كند (آنها برای این کار، حتی از وارد کردن موارد ممنوعی مثل خشونت یا نکات غیراخلاقی به کارتون هم ابایی ندارند)؛ يكی هم استاد ميازاكي كه اين سبك را در خدمت فرهنگ و سنتهاي شرق به كار ميگيرد و كارتونهايش مثل شهر اشباح در ايران خودمان هم طرفدار و محبوبيت زيادي دارد.
پيدايش سبك مانگا البته ربطي به كمپاني توئي ندارد و قبل از رو آوردن اين كمپاني به آن، توسط اوسامو تزوكا، انيماتور معروف ژاپني و در كتابهاي كميك به كار ميرفت. اوسامو تزوكا كه به «والت ديزنيِ ژاپن» معروف است، يك پزشك بود كه كار طراحي، انيميشنسازي و داستاننويسي هم ميكرد.
البته داستانهاي تزوكا همان كتابهاي كميكاش بودند و جز ديالوگهاي شخصيتها، هيچ نوشتهاي نداشتند. او تمام عمر طراحي ميكرد و وقتي در 1989 مرد، 150هزار صفحه كميك از او به جا مانده بود. میگویند آخرین حرف تزوکا خطاب به پرستارش بود که «خواهش میکنم اجازه بده کمی طراحی کنم.» او در همان سال برای همین داستانهای بدون متنش، کاندید نوبل ادبیات بود.
تزوكا سبك مانگا را در دهه50 و تحت تأثير كارهاي ديزني خلق كرد. او درشتي چشمهاي كاراكترهايش را از چشمهاي ميكيماوس گرفته بود و بعدها چند شخصيت هم از روي كاراكترهاي والت ديزني خلق كرد. از جمله «پسر فضايي» كه از روي سوپرمن ساخته شد و «كيمبا، شير سفيد» كه الهام گرفته از كارتون «شيرشاه» بود.
اين پزشك پركار، خودش كارتون «يونيكو» را ساخته و داستان خيلي از كارتونهاي ژاپني، مال اوست. او منبع الهام و آموزش تمام مانگاكارهاي بعدي بود و معروف است كه تمام كساني كه مانگا كشيدهاند، حداقل يك دوره در همان آپارتماني زندگي كردند كه تزوكا زندگي ميكرد.
اوسامو تزوكا در دهه70 به كمپاني توئي آمد و تعداد زيادي داستان و كاراكتر براي آنها خلق كرد. اما عاقبت از دست مسؤولان اين كمپاني كه فقط به دنبال فروش در بازارهاي غربي بودند خسته شد و زد بيرون. و اين، درست همان علتي بود كه ميازاكي را از توئي فراري داد.
كمپاني توئي مظهر اغراق و نيز كار سفارشي (آن هم عمدتا براي بازارهاي غرب) است. تعداد اپيزودهاي كارتونهاي اين كمپاني اكثرا سه رقمي است و معمولا با هر سوژه، چند كارتون ساختهاند. از جمله سوژة روباتها و زندگي در فضا.
این کمپانی (ظاهرا با نظر و سفارش دولت ژاپن كه ميخواست فرهنگ روباتها را بين مردمش جا بيندازد) از سال1965 به بعد، تقريبا هر سال يك كارتون ساخته پر از روبات و موجودات عجيب و غريب، و البته روابط عجیب و غریبتر. (خود کمپانی سری «دیجیمون» را به عنوان نقطة اوج و فرم مطلوب این دسته از کارتونهایش معرفی کرده.)
این روش شاید برای بینندة غربی جالب باشد، اما توئی در خود ژاپن محبوبیت ندارد. معلوم هم هست چرا. کمپانیای که افسانة مردمی ژاپنی، یعنی ایکیوسان را در دستة «کمدی» جا بدهد، هیچوقت نمیتواند جای«نيپون» را بگيرد. حالا اروپاييها هرچي دلشان ميخواهد بگويند.
مانگاشناسي در سه سوت
«مانگا» يا «كارتون ژاپني»، خصوصيات تابلويي دارد كه از روي آنها راحت ميشود يك مانگا را از يك كارتون غيرمانگا تشخيص داد. بخشي از اين خصوصيات، نكات كالبدشناسانهاي است كه مسلما به خاطر دانش پزشك خالق اينگونه است و بخش ديگر، از روي اغراقها ميآيد.
اين اغراقها كه معمولا در اندازة بعضي اندامها ديده ميشود، تا جايي است كه گاهي تركيب اندامهاي كاراكتر را هم زير سؤال ميبرد. كلا در مانگا توجه به ريزهكاريها خيلي بيشتر از فرم است. (براي پيدا كردن نمونه موارد زیر، نگاه كنيد به تصاوير ممول، فوتباليستها و ديجيمون در همين بخش. کارتونهایی مثل کماندار نوجوان، زورو و فوتبالیستهای سری1 هم از همین دستهاند.)
عنصر اصلي و ابدي مانگا، درشتي چشم كاراكترها است. در طراحي صورت يك كاراكتر مانگا، چشم بزرگترين عنصر است. در صورت كاراكترهاي مؤنث، چشم باز هم بزرگتر ميشود. عنبیة چشم هم بسیار بزرگ است و سفیدی دور چشم کوچکتر از حالت طبیعی است. برق یا انعكاس نور در چشم كاراكترها هم بزرگ و مشخص است.
معمولا كاراكترهاي مانگا، دماغ و دهان كوچكي دارند. آنقدر كوچك كه حتي دهان تمامباز (در حالاتي مثل فرياد يا تعجب) هم از چشم كوچكتر است.
صورت كاراكترهاي مانگا تخت است و معمولا موها به شكل چتري روي پيشاني كاراكتر ميريزد. موها بلند هستند.
معمولا پوست و موي شخصيت اول يا مثبت فيلم، روشن است. بيشتر رنگهاي زمينه هم تند و شاد هستند.
همة موارد بالا براي شخصيت مثبت ويا قهرمان كارتون است. شخصيتهاي منفي با علايم عكس شناخته ميشوند: چشمهاي كوچك و نزديك به هم و پوست يا موي تيره.
ديدن قطرههاي عرق روي سر و صورت كاراكترها، خاص مانگا است.
اگر قد شخصيت هم بلند نباشد، حتما اندامها، بهخصوص انگشتها بلند و كشيدهاند.
شخصيتهاي اصلي (مثبت و منفي) همه بلندقد هستند و چاقها هميشه كاراكترهاي فرعياند.
ممول بودن يا ممول داشتن
انگيزهها براي ممول بودن
كوتوله بودن و در واقع جغله بودن، تجربة غريبي است كه نميشود ازش گذشت. با ممول بودن ميتوانستي دنياي غولها را هم تجربه كني كه اين يك تجربة عجيب بهعلاوة تجربة قبلي سرهم ميكند. دو تا تجربة هيجانانگيز.
في نفسه خودِ ممول بودن كيفهايي از قبيل استراحت در جيب بغل «دختر مهربان»، ورجهوورجه تو وسايل اتاقش، قايم شدن در كلاه يا كيفش را داشت.
لمس لذتهاي ديگر كوتوله بودن مثل خوابيدن توي پوست گردو، آب خوردن و غذا خوردن توي پوست پسته يا همچين چيزي، سرخوردن روي برگها، شنا توي يك وجب آب (حداقل يك نعلبكي) سواري با گربه يا پرواز با بوبو (جغد) و...
دلايل براي ممول داشتن
اول از همه اين كه ممول بودن خيلي چيز خاصي نيست، همهمان به نوعي در همين سايز، ممولهايي هستيم كه هنوز غولهاي دنيايمان را پيدا نكردهايم.
اگر يك ممول داشته باشي انگار كه يك همزاد ريزه ميزه، هميشه و همه جا كنارت است. يك موجود زنده عين خودت با مقياس يك بيستم كه اين خودش كلي ماجرا و برنامه را به دنبال دارد.
آشنا شدن با آدمهايي كه ريزتر از خودت هستند باعث نميشود اعتماد به نفس بيشتري پيدا كني و در ضمن ميتواني از آنها به عنوان فرشتة مراقب خودت هم استفاده كني.
نتيجهگيري كلي
اول از همه اين كه قضية ممول خيلي جهان شمول است و به نوعي دغدغة بشر و انسان معاصر به حساب ميآيد. دوم هم اينكه دستة اول آدمهاي حريص و منفعتطلبي هستند و سوم اينكه دسته دوم قاتيتر از دسته اول هستند و بايد سريعا به روانپزشك مراجعه كنند.
شخصيت ها
اسم اصلياش ماريل بود. يك دختر موطلايي مهربان و پاك در حد «ژاندارك». هميشه هم در حال غش و ضعف بود.
معلوم نبود كه چهاش است؟ مثل اينكه چيزي در مايههاي سرطان «لاعلاج»، داشت اين بيماري و بيحالي به درصد مهرباني چشمهاي تبدارش كمك ميكرد. تنها بود؟ نبود.
معلوم نبود والدينش كجا هستند؟ خانم پنه لوپه: يك خانم پنه لوپه هم كه مثل برج زهر مار بود، آن دور و برها پلاس بود و هر بار رد ميشد، يك غري هم ميزد و قسمت هيجان كار را هم رديف ميكرد، چون قرار نبود دار و دستة ممول را ببيند.
آدم كوتولههايي كه از سيارة «دريرورو» آماده بودند و ممولشان جذب صداي پيانوي دختر مهربان شد و پايشان به خانه او باز شد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از اين بچه پولدارها كه دلشان ميخواهد اداي اليورتويست را در بياورند، هميشه هم شلخته و گيــج هستنـد تا جذابتر شــوند.
جلـيقـة جيبدار ميپوشند و تو اتاقهايشان پر از كتاب است و هميشه هم يك دوربين همراهشان است. اسكار با دختر مهربان رابطة افلاطوني داشت.
نماد هر چي دختر شرقيِ موسياه است. معمولا تو كارتونها هم موسياهها بايد بدجنس و بياصل و نسب باشند.
گريس هم همينطور بود، رقيب دختر مهربان. البته در آن سنين كودكي به اسم خواهر اسكار به ما قالبش كردند.
در ضمن تا آنجايي كه ذهن ما قد ميدهد با اينكه قرار بود گريس آدم بده باشد (و دختر مهربان توي كابوسهايش او را ميديد كه با موهاي تا غوزك پايش از پلهها بالا ميآيد.)
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كلي از پسرهاي آن زمان طرفدارش بودند و به اين سليقة اسكار تأسف ميخوردند.
بچههاي شعبده باز كوتولهها. ياشا كوچيكه بود و همان بامزهه كه چشم نداشت و شبيه نوزادها بود.
موي دماغ تندپا، برادر بزرگترش بود كه هميشه دنبال ممول راه ميافتاد و شيطان بود و سر به هوا و دنبال دردسر و در ضمن همة «ر»ها را «ل» ميگفت: دختل مهلبون.
همه خوبياش به عروسكي بودنش بود. خوردنيتر از همه بود. دستهاي تپل و سفيد و نرم. لپهاي سرخ صورتي رنگ. موهاي طلايي فر و پف كرده.
بچة اهل دلي بود. با معرفت و مهربان. اهل وجدان درد و عاطفه و اين چيزها. يادش بهخير .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يك استثناي عصيانگر در قاعدة ابروهاي اين كارتون. ابروهايش رويِ ابروهاي عمو جغد شاخدار را هم كم كرده بود.
فلفل نمكي حرف ميزد.
مويش و ابروهايش مثل برف سفيد بودند. حرفش، حرف اول مملكت بود. پالتوي بامزهاي هم ميپوشيد در ضمن ممول و بچهها هم ازش حساب ميبردند و حرفش را زمين
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نميزدند.
پاشا «گري كوپر» دوران بود. بچه خوشتيپ تا جايي كه گاهي باعث سرخ شدن لپهاي ممول ميشد، البته ممول هم بلد بود حالش را به جايش بگيرد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راجع به او صفحهها ميشود نوشت. هيچوقت دهانش معلوم نبود، يك دگمة گنده هم قد پالتويش داشت.
او مرد سفر بود. هميشه يا داشت ميآمد و يا داشت ميرفت.
موهايش با آدم حرف ميزدند. همان موهايي كه چشمهاي درشتش از زير آنها معلوم بود. دستكش دست ميكرد و مثل همة مسافرها مرموز بود.
با ايكيو واقعي آشنا شويد
ايكيو به استاد گفت: «من آمدهام تا راهب ذن بشوم. اولين درس من چيست؟»
استاد پرسيد: «شام خوردهاي؟» گفت: «بله.» استاد گفت: «پس ظرفت را بشور.» اين، يك حكايت معروف در ادبيات ژاپن است. ايكيو (1394 تا 1481)، يكي از معروفترين چهرهها در ذن است. او را مبتكر يكي از دو فرقة اصلي ذن ميدانند. او كسي بود كه ورود زنها به معابد ذن را آزاد كرد و «جشن چاي» ژاپني هم به او منسوب است.
ايكيو در اصل پسر يك امپراتور بود كه در دورة حكومت شوگونها كه حكومت را از دست امپراتورها خارج كردند، مادرش مجبور شد به همسري يك شوگون برود و براي همين او را به معبد فرستاد. اين كودك ناخواسته، اما در معبد وضع خيلي خوبي داشت.
او به زودي پيشرفت كرد. يك نقاش، شاعر، خوشنويس و استاد ذن شد. و در ژاپن امروز او را به عنوان يك شخصيت پرتلاش و نماد خستگيناپذيري و تلاش دوباره و دوباره و دوباره ميشناسند.
داستان زندگي ايكيو و افسانههاي پيرامون او، يكي از داستانهاي مورد علاقة مردم ژاپن است و تا به حال يك سريال و دو كارتون از آن تهيه شده. معروفترين اين كارتونها، هماني است كه خود ما هم ديدهايم. «ايكيو سان، راهب كوچك» محصول توئي و تهيه شده در فاصله سالهاي 1975 تا 1982.
دليل طولاني بودن زمان ساخت اين مجموعه هم مشخص است. تعداد قسمتهاي ساخته شده براي اين كارتون، ركورددار تعداد اپيزودهاي يك مجموعة كارتوني در دنيا است: 298 قسمت. ايكيو سان، استاد اعظم، سامورايي شينسه، سايو جان، يايويي و پدرش آقاي چيكياويا و حاكم (كه در اصل ژاپني شوگون بوده) از همان قسمت اول مجموعه حضور داشتند و فقط شاگردهاي مدرسة آنكوكوچي تغيير ميكردند.
فقط بخش كمي از معماهايي كه ايكيو سان در قسمتهاي مختلف اين كارتون حل ميكرد، متعلق به ايكيوي تاريخي هستند و سازندگان سريال، هر ايدهاي را كه از هر فرهنگي پيدا كردهاند تبديل به كارتون و اپيزود جديدي از مجموعه كردهاند.
حتي ايدة تقسيم ارث امام علي عليهالسلام هم در اين سريال بود. شيوة تفكر و مراقبة ايكيو سان در اين كارتون، كه بعدها بين بچههاي ژاپني خيلي مورد تقليد قرار گرفت، تركيبي بود از حالت مجسمة بوداي متفكر (نحوة نشستن ايكيو در حال حل مسأله) و عادت بچگيهاي كارگردان (قسمت ماليدن دست خيس بر روي سر در ابتداي فكر كردن).
كارتوني كهزيدان و دلپيرو به خاطرش فوتباليست شدهاند!
«فوتبالیستها» یک شباهت مهم با دربی بزرگ پایتخت یا سریال نرگس داشت. گرچه تقریبا همه ادعا میکردیم که «چقدر کارتون مزخرفی است» و «پر از خالیبندی است» و «رسیدن یک سانتر ساده از کنار خط طولی به محوطة شش قدم دو قسمت طول میکشد» و از این دست غرهایی که در مورد آن دو تای دیگر هم میزنیم، اما باز نمیشد از تماشایش صرفنظر کرد و جمعه بعدازظهر بعد از خوردن ناهار، دیدنش از اوجب واجبات بود.
البته خیلی هم گناهی نداشتیم. فوتبالیستها به جز ژاپن در لااقل 15 کشور جهان پخش شده بود. تازه فوتبالیستهای خیلی مهمی در دنیا هم ادعا کردهاند که علاقهشان به فوتبال و انتخابشان به عنوان یک حرفه را مدیون این کارتون هستند.
باور نمیکنید؟ میپرسید مثلا کی؟ حالا اگر هیدهتوشی ناکاتا و یوشیکاتسو کاواگوچی را بهخاطر ژاپنی بودنشان بیخیال شویم، دیگر از الکس دل پیرو و زینالدین زیدان (بله. درست خواندید. زیدان بزرگ هم به خاطر سوباسا اوزارا عاشق فوتبال شده است!) نمیشود گذشت. نه؟
دو سری از کارتون فوتبالیستها در ایران پخش شد. سری اول، اسم اصلیاش «گانباره کیکا-زو» بود که ترجمهاش میشود همان فوتبالیستها.
با هنرنمایی کاکرو دایچی به عنوان کاپیتان و ماسارو دروازهبان تیم شاهین که رقیب اصلیشان یوسوجی دروازهبان شکستناپذیر تیم عقاب بود. اصل و اساس این سریال که در سالهای 87-1986 در 26 قسمت در ژاپن ساخته و پخش شد، کمیک استریپهایی بود که نوریاکی ناگایی در مجلة شونن ساندی میکشید و اینقدر کارش گرفت که در سال 87 جایزة شوگاکوکان را برد. (این اسمهای ژاپنی به هیچ دردتان نمیخورد. دیگر هم چیزی ازشان نمیآوریم. فقط خواستیم بدانید که همینطور الکی حرف نمیزنیم.)
سری اول خیلی فراز و نشیب نداشت. بیشترش به تمرین و آموزش یا به قول فرنگیها «ترینینگ» میگذشت و مسابقه و رقابت و هیجان زیادی درش نبود.
اما سری دوم که با صدای خسرو شایگان و عبارت «فوتبالیستها...قسمت صد و بیست و n ام» جاودانه شد، اسم اصلیاش «کاپیتان سوباسا» بود و البته در ژاپن قبل از سری اول ایرانیاش پخش شد.
اگر بگوییم کاپیتان سوباسا دنیا را تکان داد، خیلی بیراه نگفتهایم. چرا که از سال 1981 تا به حال، 13 سری مختلف از کمیکاستریپهای این داستان در مجلات گوناگون چاپ شده و میشود.
5 سریال تلویزیونی، 4 فیلم و نزدیک به بیست بازی کامپیوتری هم براساس آن به بازار عرضه شده. از آمریکا و اسپانیا و برزیل بگیر تا فرانسه و تایلند و آفریقای جنوبی، این کارتون را با اسمهای مختلف پخش کردهاند. جالبترین اسمش هم توی کشورهای عربی بود: «کاپیتان ماجد». شاید به پاس کاپیتان ماجد عبدالله که با صد و خردهای بازی ملی، رکورددار جهان است. شکر خدا که ما ایرانیها آن زمان اینقدرها هم قدرشناس دایی نبوديم!
کار به جایی رسید که؛ توجه به نقش این کارتون در ترویج فرهنگ فوتبال و فوتبالیستگری(!) در بین جوانان چشم بادامی، فدراسیون فوتبال ژاپن تصمیم به حمایت و کمک در تهیه و پخش سریهای بعدی این کارتون گرفت.
دقیقا معلوم نیست که چند قسمت از فوتبالیستها در ایران پخش شد. البته سری اول کاپیتان سوباسا در ژاپن 128 اپیزود بود، اما قسمتهای پخش شدة در ايران، قطعا بیش از این تعداد بوده که نشان میدهد مسؤولان صدا و سیمای وطنی احتمالا چند قسمت از سریهای بعدی کاپیتان سوباسا را هم ضمیمة پخش خود کردهاند.
البته مثل خیلی دیگر از کارتونها، آخر این یکی را هم کسی نمیداند و یادش نیست چه اتفاقی افتاد که سریال تمام شد. جز قلب ناراحت جو میزوگی و دولت مستعجل تارو میساکی و حماقتهای ایشی زاکی و رشادتهای واکی بایاشی و بازوهای ستبر کاکرو یوگا و جوان جویای نامی به اسم تاکیشی و البته واکاشیزومای بزرگ که از فنون کاراته (رشتة قبلیاش) در فوتبال استفاده میکرد و موهایش آدم را یاد پدر لیلیبیت، برادر نل یا علیبابا میانداخت، چیزی در خاطرهها نمانده است.
هیچوقت دریبل دوطرفه، ضربة چیپ یا صحنة نمایشی دیگری در کل این سریال دیده نشد و همیشه سوباسا بود که توپ را مثل یویویی که به پایش چسبیده باشد جلو میبرد، شش هفت تا از بازیکنان حریف را به تنهایی و سه چهار تا را با پاسهای آبدوغ خیاری دریبل میکرد و سرانجام شوتی میزد که با اجرای کلی عملیات ژانگولر و خوردن به تیرهای عمودی و افقی و خارج شدن از جو کرة زمین و حرکت بر مسیر دایرهای، وارد دروازه میشد (یا نمیشد).
به شخصه فقط یک قسمت از فوتبالیستها را عمیقا دوست داشتم. وقتی کاکرو یوگا (عشق من در این سریال) بعد از یک دعوای جانانه بهخاطر لجبازی و بازیکنسالاری با مربی جدی و منضبط و با دیسیپلیناش، اردو را ترک میکرد و به همراه مربی سنتی و قدیمیاش که شدیدا شبیه سیبزمینیفروشها بود، راهی جزیرة اوکیناوا میشد و بعد از نزدیک به یک ماه ریاضتکشی و تمرینات سخت و طاقتفرسا، شامل عبور دادن توپ با شوتهای سهمگین از درون موجهای 15 متری اقیانوس، همچون رهروان بودایی تحت تعلیمات جوشو روشن میشد و میآموخت که: «شجاع باش، و محکم، و سربه زير.»
تأثير فوتباليستها در ايران!
1) سالها بعد، هنگامي كه «علي عليزاده» در بازيهاي پرسپوليس، آن اوتدستيهاي عجيب و غريبش را پرتاب ميكرد، بعدازظهرهاي دوردستي را به ياد ميآورد كه پاي تلويزيون مينشست و با ششدانگ حواس، كارتون فوتباليستها را ميديد.
عليزاده كاري نداشت كه اين كارتون به سفارش فدراسيون فوتبال ژاپن و براي تقويت روحية فوتبالي ژاپنيها ساخته شده است؛ كارتون را ميديد به عشق سوباسا و ماسارو و كارو و برو بچههاي كمي خشنتر مثل واكا شيزوما و كاكرو و از خدايش بود در سطح آنها بازي كند. اما در ميان اين همه ستاره، يك بازيكن بيستاره هم بود كه عليزاده، كوچكترين حركاتش را مثل مدير خريد يك باشگاه، زيرنظر داشت: كاشيرو.
و كاشيرو چيزي نبود جز اوت دستيهايش:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دورخيز ميكرد و با تمام قدرت، چنان اوتدستيهاي كارسازي پرتاب ميكرد كه تنها يك ضربة كوچك به آن، باعث ميشد توپ توي دروازه قرار بگيرد.
2) فصل پيش ليگ، پرسپوليس اوضاع درست و درماني نداشت، اما پديدهاي چون عليزاده داشت. (اين لفظ پديده را گزارشگر بازي پرسپوليس-بايرنمونيخ به كار برد).
و عليزاده چيزي نبود جز اوتدستيهايش:
دورخيز ميكرد و ...
حالا اوضاع برعكس شده بود: ما شده بوديم عليزادة سالهاي كودكي. مينشستيم پاي تلويزيون و منتظر بوديم كه عليزادة سالهاي بزرگي، يكي ديگر از آن اوتدستيهاي معروفش را پرتاب كند و با آن پرتابها، موقعيتهاي گل فراهم كند.
3)چيزي كه در مورد كارتونها ميتواند خيلي خوشحالكننده و ماية اميدواري باشد اين است كه بعضي وقتها، بعضي جزئيات دوستداشتني آنها به حقيقت بپيوندد. كسي به ما نگفته علي عليزاده، «فوتباليستها» را ميديده و عاشق شخصيت «كاشيرو» بوده، اما ما دوست داريم اينطوري خيال كنيم.
خيلي چيزهاي كارتون «فوتباليستها» بود كه بعدها به حقيقت پيوست: در كارتون، ژاپنيها در حسرت يك مربي برزيلي بودند (همان عموي برزيلي سوباسا!) كه بعدها صاحبش شدند (زيكو)؛ يك سبك فوتبال بسته مبتني بر پاسكاريهاي كوتاه وجود داشت به اسم «قفس پرنده» كه بعدها در تيمي مثل يونان يورو 2004 ديديم و يك پرتابكنندة رؤيايي اوتدستي كه آن هم تعبير شد. هيچ چيز زيباتر و در اوجتر از اين نيست كه اين كارتونها و خيالها به واقعيت تبديل شوند.
كسي هست نخوانده باشد؟
«شازده كوچولو»ي سنت اگزوپري را فكر نميكنم كسي باشد كه نخوانده باشد. ماجراي پسركي كه از ستارهها آمد تا ياد بگيرد كه گلاش را بايد اهلي ميكرد. ماجراي اين پسربچة بيزار از دنياي آدم بزرگها، آنقدر لطيف هست كه هر كمپاني انيميشن را وسوسه كند تا سراغش برود.
ولي عجيب اين كه تا به حال فقط يك كمپاني (كمپاني Knack ژاپن) توانسته اين ايده را به كارتون تبديل كند. اينكه بقيه نتوانستهاند يا نخواستهاند شايد به خاطر خود كتاب باشد كه آنقدر مشهور است كه كمتر كسي جرأت نزديك شدن به آن را دارد يا شايد هم به خاطر داستانش كه قدرت جادويياش در متن كلماتش نهفته و احتمال موفق از آب در نيامدن تبديلهايش به كارتون و فيلم هست.
دقيقا اتفاقي كه براي همين كارتون افتاد. آن موقع كه ما كارتون را ميديديم، هنوز داستان را نخوانده بوديم و فكر ميكرديم اين، بهترين شكل ممكن قصة مسافر كوچولو است.
اما وقتي كه كتاب را خوانديم، ديگر قضيه فرق ميكرد. آن عبارتهاي ناب توي كتاب، مثل آن جايي كه روباه به شازده ميگويد: «من وقتي گندمزار را ميبينم، ياد موي تو ميافتم.» را كجا ميشد توي كارتون ديد؟
ميفهميد كه چه ميگويم. خودتان كه كتاب را خواندهايد.
به ياد خانم كوچولو، خرس مهربان و شيپورچي
بچه كه بوديم، خيلي چيزها برايمان مهم نبود. به خيلي چيزها توجه نميكرديم و فقط لذتش را ميبرديم. سادهترين چيزها ميتوانست تمام زندگيمان شود.
تمام دنيايمان. ممكن بود همراه با پسر شجاع با خانم كوچولو قهر كنيم و يا همراه با خرس مهربان، حال شيپورچي را بگيريم. اصلا هم برايمان عجيب نبود كه خودمان را در آن دنياي رنگي با خطوط ساده و نقاشي تصور كنيم.
وقتي آن سورتمة پرنده با اسب بالدار سفيدش و دنبالهاي از ستارههاي درخشان شروع به حركت ميكرد و صورت پسر شجاع و خانم كوچولو كه با هم حرف ميزدند تمام تصوير را پر ميكرد و بعد چرخيدن آنها در دايرههاي نوراني و تصوير وحشتزدة روباه كوچولو ميآمد كه به دكل چوبي قايق چنگ زده بود، ديگر هيچ چيز از دنيا نميخواستيم.
يك كاسه پر از پفك نمكي نارنجي و ديدن پسر شجاع كه ميرفت تا گياه كوهي براي درمان خانم كوچولو بياورد، همة دنيايمان ميشد و باز همان قسمتهاي تكراري دوست داشتني.
اصلا هم مهم نبود كه چرا سكنة اين دهكده اينقدر كمتعدادند و چرا آنقدر پدر و مادر مجرد در داستان زياد است. هيچ سؤال نميكرديم كه مادر پسر شجاع كجاست؟
برايمان طبيعي بود كه آن آقاي سگ آبي را كه شبيه خشكبار فروش محلهمان بود، پدر پسر شجاع بناميم؛ درست همانطور كه هممحليها مادر من را «مامانِ احسان» صدا ميكردند.
پسر شجاع كه شروع ميشد، من هم وارد دنياي رنگي او ميشدم. با همان پيژامه و دمپايي و همان پيراهن آستين كوتاه چهارخانه. الان كه به عكسهاي اين برنامه نگاه ميكنم، ياد مشقهاي ننوشتهام ميافتم و عددنويسي با حروف و غروبهاي قرمز و نارنجي.
آن موقعها و پاييزهايي كه اذان وسط برنامه كودك ميافتاد. ياد تير كماني كه پشت گلدان قايم كرده بودم و ياد خانم كوچولو كه دوستش داشتم و شبيه دختر يكي از فاميلهاي دورمان بود كه بعدها شبيه بلفي كارتون بلفي و ليليبيت شد.، ميافتادم.
ياد ايستادنهاي سر كوچه و جملهاي كه ميگفتيم: «من برم خونه. پسر شجاع داره.»
با ميتي كومان واقعي آشنا شويد
حالا هر سال اول تابستان كه ميشود، شهر كوچك ميتو پر ميشود از آدمهايي كه از سرتاسر ژاپن به آنجا ميآيند تا چهرة خودشان را شبيه به ميتوكومان يا دستيارهاي او، تسوكة شمشيرزن و «كايكو»ي پهلوان بكنند. اسم شهر ميتو، با حاكم معروفش در تاريخ ژاپن ماندگار شده.
توكوگاوا ميتسوكوني، معروف به ميتوكومان، در نيمة دوم قرن هفدهم (1661 تا 1691) در ميتو حكومت ميكرد. او يكي از مشهورترين چهرههاي تاريخ ژاپن در عصر اِدو يا دورة شوگونها است.
دوراني كه هر شهر يا بخش ژاپن توسط يك حكومت تقريبا خودمختار اداره ميشد و حاكم يا شوگون بزرگ، براي كنترل كشور، بازرساني را به سرتاسر مملكت ميفرستاد.
ميتوكومان، در عين حال كه خودش يكي از اين حاكمان محلي بود، اما به خاطر اعتماد شوگون بزرگ به او، گاهي كار بازرسي و سركشي را هم انجام ميداد. ميتوكومان (كه ما به اشتباه به آن «ميتيكومان» ميگوييم) در ژاپن نمونهاي از يك حاكم يا سياستمدار محبوب به حساب ميآيد.
آنطور كه در تاريخ آمده، ميتوكومان مردي خوشمشرب و اهل شوخي بوده. عاشق حل معما بود. پزشكي هم ميكرد و در غذاشناسي رقيب نداشت.
نوشتهاند ميتوانست با چشم بسته، 800 نوع شربت را از هم تشخيص بدهد. در عوض از فنون رزمي و امور جنگ بياطلاع بود و براي همين مسائل را با هوش فراوانش حل ميكرد. او فقط دو دستيار داشت و سادهترين كار براي مردم، ديدن حاكمشان بود.
ميبينيد كه كاراكتر اين آدم، حسابي جان ميدهد براي قصه تعريف كردن و افسانه ساختن و البته فيلم و سريال ساختن. تا حالا از زندگي اين حاكم عجيب، يك سريال تلويزيوني بلند ساخته شده و يك كارتون.
كاري كه كمپاني كناك (كه «پسر شجاع» و «مسافر كوچولو» را هم ساخته) براي هرچه بامزهتر شدن ماجراها و قصههاي آقاي كومان كرده بود، اضافه كردن كاراكتر سيكارو و سگاش زمبه به ماجرا بود كه به نظر من اين يكي اصلا جواب نداده بود.
آخر خود قضيه به اندازة كافي جذاب هست كه ديگر نيازي به اين بامزهبازيها نداشته باشد.
راسوي شهر اُز
دريا. گانبا و بوبو ميخواستند به آن جا بروند، به دريا، جايي كه خط افق، آن آبيِ رؤيايي را از سفيدي بالاي سرش جدا ميكرد.
دوروتي، دوباره آمده بود. همان دختر كوچولوي «جادوگر شهر اُز». گانبا، دوروتي جديد بود و بوبو كوچولو، يك جانشين درست و حسابي براي سگ دوروتي.
مترسك و آدم آهني و شير هم مثل دوروتي آرزويي داشتند، ميخواستند به چيزي برسند و براي رسيدن به آن بايد تا شهر اُز را پياده گز ميكردند.
وضعيت گانبا و بوبو و شش موش كوچولوي ديگر هم چيزي شبيه آن بود، يويشوي فروشنده، چوتاي آسيبديده و زخمي، گاكوشاي دانشمند، ايكاساماي غرغرو و آن موش دكتر و آن يكي موش دائمالخمر هم ميخواستند به جايي بروند، به شهري، چيزي شبيه شهر اُز، شهري وسط دريا به اسم «يوممي گاجيما».
يوممي گاجيما، جزيرهاي تحت سلطة «نورويي» بود، يك راسوي سفيد و بدجنس كه زندگي را به كام موشهاي جزيره، زهرمار كرده بود. نورويي معادل همان جادوگر بدطينتي بود كه دوروتي با سطل آب او را از بين برد. حالا گانبا ميبايست به دوروتي اداي دين ميكرد، بايد با شر ميجنگيد، شري كه برخلاف جادوگر بدطينت، سفيدرنگ بود.
مترسك و آدم آهني، كلاغهاي قصر جادوگر را تار و مار كردند و شير، دوروتي را از مهلكة داخل قصر نجات داد. آنها مثل گانبا و هفت موش كوچولوي ديگر متحد شدند، سر راسوي سفيد همان بلايي آمد كه سطل آب بر سر جادوگر آورده بود.
گانبا هم مثل «جادوگر شهر اُز» پر از پيام اخلاقي بود: اتحاد، بلوغ، دوستي و... در اين جور موارد، معمولا پاي اسم اوديسه و سفر كليشهاياش دوباره به وسط ميآيد، ولي فكر كنم حداقل براي فيلمبينها، جادوگر شهر اُز آنقدر قديمي و كلاسيك شده است كه در اين يك مورد بتوانيم بيخيال اوديسه شويم و با قطعيت بگوييم كه سفر گانبا، شبيه سفر دوروتي «جادوگر شهر اُز» بود.
كارگردان گانبا، يعني اوساما دزاكي، همان كسي است كه بعدها كارتون فوقالعادة «يونيكو» را ساخت. لقب هنري دزاكي، «ماكورا ساكي» است و توي ژاپن بهاش ميگويند «خداي انيميشنهاي مانگو.» گانبا، ممول و كماندار نوجوان جزو همين انيميشنهاي مانگو هستند.
فرق اصلي كارهاي دزاكي با بقية انيماتورهاي ژاپني در استفادة زياد او از تكنيكهاي پردة چند تكه (Split Screen) و ثابت كردن يكدفعهاي تصوير (Free-Zframe) است. البته اين تكنيكها ربطي به انيميشنهاي مانگو ندارد. انيميشنهاي مانگو به لحاظ تصويري، تعدادي مشخصة بارز دارند: چشمهاي بزرگ، بينيهاي ريز و موهاي بلند و تيزتيزي كه روي صورت ميريزد.