-
آيا وجود داري؟
پيمان فيروزي نعيم
از شهر به سرعت به دشت و سپس به کوه رفتم تا سر انجام به قله بلندترين کوه رسيدم . لحظه اي درنگ کردم .
دانستم که راه را درست آمدهام زيرا بت بزرگ نزد من بود و به راستي که بزرگ بود و دور از شهر و مردمان و راه رسيدن بدان نيز به همان اندازه که بت سخت بود و بزرگ ، سختيهاي بزرگي داشت
هنوز شب بود و خورشيد پنهان و انسانها در آرزوي طلوع . بت بزرگ در جايي بود که به راحتي ميشد مردمان را از آن بالا ديد . گويي ذررات بخار ابرها به سان عدسي بودند و چشمان بت در پي مردمان
مهي غليظ دامنه هاي سرسبز کوهها را پوشانيده بود ، قطرات شبنم در کشمکش براي رهايي از بند برگ بودند و آبشارها نغمه رها يي شبنم ها را با تمام وجود ميخواندند . هوا هنوز سيه بود و من نيز ناظر بر تمام اين وقايع شعر سپيد صعود را در سر ميپروراندم و ان را به واسطه پاها و دو دست فرياد ميزدم تا بدين سان طبيعت نيز به من گوش فرا دهد . پس قطرات شبنم ناگاه ايستادند و آبشارها همه ساکت از سختي قنديلهاهمه و همه در انتظار
گذشتن من از خويشتن بودند .
در حين بالا رفتن بر سکويي در بت ايستادم و به صورت خدايان کهنه نگريستم . آري به راستي که در آن چشمان مظلوم هيچ گناهي نميديدم و هيچ خيرگي از فرط قضاوت . و هر ناپاکي که يافتم از شرم انسان بود از خويشتن .
بالاتر رفتم و سر انجام ...
پا بر سر بت بزرگ که ارتفاع آن از چندين ده متر تجاوز نمينمود نهادم تا بتوانم صداي پدر وعده داده شده را بهتر بشنوم
مردم زيادي گرد هم در شهر جمع شده بودند و کنجکاوانه مينگريستند . گويي نميخواستند خود را قانع سازند که آن خدا که بر زمين بود ديگر مرده و ديگر روح خدايي در آنچه آن را ميپرستيدند وجود ندارد . و به راستي که هيچ چيزي به تنهايي خدا نيست و در حقيقت هيچ چيزي خدا نيست زيرا هر آنچه من آن را بدانم من از آن برترم و ميدانم که من بر دانستن هر چيز و موجودي قادرم و به راستي که اين چه روشن چراغي است در راه شناخت خدا و غير خدا .
به هر شکل کم کم خودم را آماده نمودم تا به عنوان نماينده آدميان با پدر سخن بگويم .
_من نماينده بندگانم و آمده ام تا تو را بشناسم و به مشکلي که در زمين غوغا بر پا نموده خاتمه دهم .
ناگاه صداي مهيبي به مانند صداي طوفان بلند شد .... خوب که گوش کردم به مانند صداي صرفه هاي شديد بيماراني بود که در بستر مرگ از درد فنا به خود ميپيچند و ناله ميکنند . با خود گفتم اين صداي پدر نيست که او را مجالي براي مريضي نيست و او از مرض جدا است .
_ منم همان پدر ! بگو بدانم اين چه مشکلي است که من نميدانم . ولي در ابتدا بدان که هر کس نماينده خويشتن است و بس . و من هيچ کس را به نيابت نميپذيرم.
" با خود گفتم چه تفاوت است ميان اينکه من نماينده باشم يا که نه ؟ چرا که آنگاه که به نزد مردم بازگردم همه چيز را بازگو خواهم کرد و اين عين نيابت است " پس خنديدم و گفتم :
_نميداني !!!
_آري و دليل آن اين است که هيچ کدام از بندگان من که خدا آنان را من است نيز جواب آن را نميدانند .
_مشکل اين است که ما نميدانيم که خدا کيست !!!
_آيا در بودن من نيز با يکديگر در نزاع هستيد ؟
_نه " تنها مشکل شناخت وجود خداست . و مشکل از آنجا شروع شد که ديوانه اي به بت بزرگ توهين نمود و همه مردم در انتظار خشم آن بت شب را روز و روز را شب نمودند ولي بت هيچ نکرد و کم کم مردمان نسبت به بت خشم آوردند . عاقبت مردمان نزد کاهن بزرگ رفتند تا علت اينچنين رفتار را بدانند و کاهن بزرگ خويشتن نيز بت بزرگ را انکار نمود و در زمين شورش و بلوا به راه افتاد و البته کاهن اينگونه تدبير نمود که خدا از گناه مردمان به خشم آمده و از بت گريخته و به آسمان ها رفته و اين بزرگترين عذاب است بر شما نادانان . و از آن زمان ديگر خورشيد نيز طلوع ننمود .عده اي بدين کودکانه قصه ناتمام دل خوش گشتند. ولي عدهاي که من نيز از آنانم بر اين نيز قانع نشدند که از کجا توانيم تشخيص راست را از دروغ اينچنين دروغزني بزرگ که نام خود را کاهن نهاده . پس با هم در اين قول متفق گشتيم که نماينده اي به سوي آن خداي آسماني که بزرگ است به اندازه آسمانها و کريم است مانند سليمان روانه داريم و آن نماينده منم و آمده ام بدانم که خدا کيست ؟
_آيا در خدا بودن من شک داريد ؟
_ آري ! چرا که اول بار نيست که کسي به ديگر کس دروغ ميگويد و البته کاهنان نيز کسانند و ناکسانند اين مردمان !!!
و ناگاه اينگونه سخن راندم :
_ بگو آري يا نه ، آيا ما بازيچه ايم فقط در دست آن پدر؟ پدر! چقدر دوري کمي نزديکتر بيا تا بدانم چه کسي به من اين بزرگ ظلم را روا دانسته!
چرا ؟ آخر چرا ؟ چرا مرا خلق کردي . آن بالا ، شايد بالاي آن ابرها و آنجا که آسمان ميگويم به آن نشسته اي (هرچند چگونه ميتوان نشست بر بنيادي چنين سست) و ميخندي ...
_به چه؟
_سوال بجايي بود پدر. تو به ضعف جهان خود ميخندي . نگاه ميکني به من که چطور در هزار توي اين معماي پيچ در پيچ و شايد هم هيچ گيج و وامانده به دنبال تو هستم . به دنبال موجوديت تو ، به دنبال نشانه هاي تو ، به دنبال تصويري از تو در ابرهاي پاره پاره خيال و در نهايت به دنبال وجود نامفهوم تو ميگردم . در هر دري به جستجوي تو هستم روز و حتي شب ( ببين شدت درماندگي من را ! ) و اين همه از ناميدي است . چه اگر يافته بودم تو را نيز نااميدي دو چندان بود .
از کسي شنيدم که هر کس بدنبال آن چيزي است که ندارد. پدر تو همان هستي که من ندارم. ولي اين را بگويم که چه باشي و چه نه من دوستت دارم . زيرا عشق من رايگان است و البته گران که اين دو پاره از عشق من است . چه نفرت نيز عشقي است درخور معشوقي با جلوه هايي درخور نفرت . من تو را عشق از اعماق وجود است !!!
_متشکرم ، ولي من از خلق تو هيچ سودي نجسته ام و هيچ نيازي به اين پاره عشق تو ندارم
در اين لحظه در زمين فرياد خنده ها به هوا خواست و ناگاه سکوتي رعب انگيز جو را فرا گرفت و مردمان که نادانستگي خويش را دانستند بر خويش باليدن نمودند آغاز و چون ابري نبود ميان آنها و پدر هايل هر يک دو دست خويش را به سان ابري تيره بر چشمان خويش گذاردند و همهمه آغاز کردند تا فراموش کنند نادانستگي خويش را پس سايبانها مقدس گشتند و خرها نيز . و آنگاه جاهل مردمان نگون بخت دشمني با من از سر گرفتند به سان اسب و مگس ...
و در اين لحظه کس صداي مرا گويي نشنيد که ادامه دادم :
پدر ! انديشه ام کار را غم انگيز نموده . نميگذارد که احساس من قدم به مرز تخيل گذارد . ميدانم که کمي آنطرفتر خيال است و ميدانم که تو جهان را خلق نمودي تا بازي کني ! اي پدر ! و هر کس بازيچه اي بهتر باشد بيشتر مورد توجه است
_.بگو تو نغز ميگويي و من اينگونه بودنت را دوست ميدارم ( نيمي از بهشت از براي تو ) و در جوابت بايد بگويم که تو درست ميگويي و اين است کار من
_ميخواهم خودت بگويي نه اينکه از ديگران کپي برداري کني پدر . اراده بندگان که نبايد سخن تو را بسازد .
_ ولي ... ولي من نميتوانم
_درست است . پدر من چگونه سخن بگويد؟ وجودي است که موجود نيست و البته در مورد اينکه اين وجود
نا موجود فکر ميکند يا که نه نيرنگ بسيار ظريف است زيرا هر کس در هر گوشه از کاينات ميتواند به جاي او فکر کند و به راستي که کدامين امتحان سختتر از آزمون وجود يافتن و کدامين تغلب بهتر از اينگونه نيرنگ که خداوند بزرگترين مکر کنندگان است .
ميداني پدر . با خود ميگويم که سرنوشت من و امثال من پر است از درد و رنج زپرا که آرزويمان دور است و ناب . اينچنين تقديري خيس است از اشک و خسته از رفتن تا بينهايت . و عشق در اين ميان چيز ديگري است . راستش را بگويم عقل نميتواند عشق را از بين ببرد زيرا عشق معلولي است بي برهان و آنجا که عقل نيست عشق هست پس عشق ازعقل و برهان جدا است . و اينها را ميداني اگر عاشق باشي (و البته دانستن تو دليلي نيست بر بيهوده نگاشتن من )
پس بگذار پدر تا آنچه ميخواهم را عاشغانه براي تو که محبوبي و ديگر نزديک سر دهم که عاشق همه در صلاح معشوغ مي کوشد . " اي پدر ! جاي تو در آسمانها نيست زيرا که مردم دوستت دارند . نميبيني سايبانهاشان را و تصوير خودت را در اذهانشان ؟ پس قدم بر زمين بگذار "
_ ولي شما خود مرا از زمين رانده ايد ( و البته آن که مرا از زمين راند ابتدا تارهاي مرا زدود و مرا ديد ولي شما ابلها ن ... )
_ آري ما حتي آن تارها و گردو غبارها را نيز به سان صداي خران مقدس ميشماريم و اين است بخت بد نوع انسان . همانا اين بد بختي نياز او به پرستش است و سپس احساس او در عدم تغيير.
در هر صورت اين دليلي نيست بر اينکه تو به زمين نيايي زيرا من ميخواهم تو را در يابم چونانکه با عقل خود تو را در آسمانها يافتم و به راستي که يافتم . پس تو ميايي مگر اينکه از مقابل من ايستادن بهراسي و شايد برهاني که اشارت بر ضعف تو است .
و من ديگر صدايي نشنيدم
من گرم صحبت بودم و سکوت آسمانها و ظهور خورشيد را درک نمينمودم پس بي توجه ادامه دادم :
تو از مقابله با من ميترسي ! با من ! با من انسان ميترسي ...
تو بايد اينجا کنار من باشي چون هستي و موجودي .
کمي صبر کردم تا جوابي بشنوم ... ولي جز طنين صداي خويشتن هيچ نشنيدم " هستي و موجودي ... ستي و موجودي ... موجودي ... دي ... ي ... " و پي در پي سکوت بود و آن پايين مردمان بودند در بازار و ناگاه متوجه شدم که ديگر مردم نيستم من صعودي داشتم و شايد معراجي که مرا اينگونه بلند نموده بود که آنگاه که مردمان براي صعود سر به بالا داشتند من به پايين نظر ميافکندم و هياهويي يهوده بيش نمييافتم
به افق نگريستم و خورشيد را يافتم که طلوع مينمود و جهان را روشن مينمود . ميديدم که مردمان دو دست خويش را بر چشمها گذارده فرياد ميکنند وچه احمق وار گام بر ميداشتند . حتي يکي از آنهارا با همان حالت يافتم که محاسبه مينمود چگونه گام بردارد تا زمين نخورد و شايد نميدانست کافيست دست از اين حماقت بردارد تا به برکت خورشيد که نورش براي همه انسان رايگان است همه پستي از بلندي و همه کژ از راست باز شناسد . و من ديدم که جهان روشن بود و کاينات تاريک و سرد و خاموش و در انتظار طلوع فجر در تپش .
کم کم توجه من به بويي متيفن رفت که فضا را آکنده بود وبه بوي لاشه اي بي روح ميمانست، از مرغان شنيدم که ناله ميکردند که خدا مرده و اين عشق بود که خدا را کشت . عشق انساني از فرزندان آدم . به راستي آدميان نادانسته عاشقند ولي رفتار با معشوق هيچ ندانند که معشوق ندانند کيست !
من که دانستم عشق من دايره محدوديت مرا فراختر نموده . در آن لحظه به شدت ناب و خواستني اينچنين آموزاندم:
پدر ! تو از آسمانها ديگر بر من حکم نخواهي راند! تو را اي پدر بدرود
حکم تو همان کرکسها را بس خواهد بود! تو را اي پدربدرود
اي آنکه همه نياز من بودي !
بدان که من از هم اکنون خود را در جشن پيروزي شکست خدا و غلبه انسان بر بت قديمي شريک ميدانم .
چه بخواهي و چه نه اين بنده از توهزار بار قدرتمندتر است !
اي پدر آسماني ، اي آسماني ترين پدر تو را هزار مرتبه بدرود
تو را دوست ميدارم ولي بزرگترين معشوق را خواهم که آتش عشق مرا تاب آورد و تو اينگونه نبودي
من ديگر تو را بنده نيستم
خواهان خداياني دست نيافتني تر هستم و عشقي که عاقبت مرا به سان خدايي در آتش خود بسوزاند
خداي نو !
من ميايم ، مرا درياب
و ئيگر دانستم که آنکه ميداند که بايد به کجا به دتبال خدا باشم کيست . او همان بزرگترين دروغزنان است .پس به زمين رفتم و به کوه و سپس به صحرا و سپس در شهر و عاقبت در ميدان شهر و نزد بسيار مردمان .
اينگونه سخن آغاز نمودم :
همانگونه که ميدانيد خدا مرده و من ديگر هيچ ندانم که خدا به کجا در پي انسان است اين مرتبه و همه را کاهن ميداند و بس .
ولي مردم گيج و منگ بودند و به سان ديوانگان به من خيره و البته در عجب . و ناگاه همهمه آغاز گشت ...
"او چه ميگويد " و " خدا مرده ؟ " و " ديوانه شده " و " اين سخنان از خستگي سفر است " و ..
آري آنان همه چيز را در اين کوتاه مدت به فراموشي سپرده بودند . به ياد سخن پدر که ديگر نبود افتادم که
" من هيچ کس را به نيابت کسي نميپذيرم"
پس به مردم هيچ نگفتم و گذشتم تا به حال خوشتن باشند و براي انها چريدني خوش آرزو نمودم و سپس نشخواري خوشتر و بر آن شدم که کاهن را بيابم
پس راه خانه کاهن در پيش گرفتم ..
-
مراسم
مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود می شناخت او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقا دوستش داشت . روزگاری او بت دختر بود .اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او میگرفت .
چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر رابوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.
-
سامان ملخ ها
فروغ كشاورز
اگر آنروز كيف سياهت را توي اتوبوس كنار من جا نگذاشته بودي، الآن به جاي اين كه برايت نامه بنويسم ميتوانستم تلفن بزنم .
بنده هاي خدا خودشان مرا به درمانگاه بردند. بعد از دو شب ديگر ميتوانستم سرم به دست بروم دستشويي .شانس آوردم كه روپوش و مقنعه آويزان به جالباسي اتاق تزريقات اندازه من بود تا وقت بيرون آمدن از درمانگاه كسي نفهمد من هماني نيستم كه بايد باشم. اگر كيف سياهت را توي اتوبوس جا نگذاشته بودي , آن همه شب خواب سرباز بچه سال آفتاب سوخته را نميديدم كه به درمانگاه برگشت پاكت سيگار به دست و مرا نديد. حتما پاكت سيگار يا بقيه پول پرستار راكه ميگذاشت من توي توالت سيگار بكشم از دستش توي تفداني پر از خون افتاد. هماني كه قرار بود گلدان باشد كنار تخت مريضها و سرباز دست مرا باز كرد و آنرا جلوتر آورد تا من راحت خم شوم و توي آن تف كنم.كاش از صبحش ميدانستم كه كيف سياهت را كنار من ميگذاري و توي راهبندان از اتوبوس پياده ميشوي . من هنوز زنگ صدايت را ميشنوم كه داد زدي آقاي راننده لطفا.
كاش به جاي سيانور ميخواستي خودت را با طناب بكشي .طناب توي كيف كه جرم نيست هست؟ميداني صورت بي ريش تركمني ام چقدر به دردم خوردوقتي از درمانگاه صاف صاف بيرون آمدم و كسي نفهميد من زن نيستم؟ كجا بايد ميرفتم؟
ماههاي اول مسئول استخر توپ پارك گل افشان بودم با 2345 توپ كوچك رنگي كه بچه ها توش وول ميخوردند.در را باز ميكردم، بچه ها را به صف ميبردم تو، كفش هايشان را در مي آوردم و بعد دوباره پايشان ميكردم. شب ها بالاي همان استخر توپ ميخوابيدم. 7-8 تا پله آهني را ميرفتم بالا و توي چهار ديواري آهني سقف كوتاه بالاي استخر مي نشستم و با گاز پيك نيكي چاي درست ميكردم و چارخانه هاي چادرشب و گردي هاي رنگارنگ توي استخر را مي شمردم تا فراموش كنم اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي….
اگر ميتوانستم حتما فرياد ميزدم. آن روز من فقط خواستم پسرك را بخندانم كه از استخر توپ نترسدو گريه نكند و بيايد تو كه توپ را توي دهانم گذاشتم. بعد هم نديدم كه پسرك چطور ميخنديد چون چشمهايم راچپ كرده بودم و تار ميديم تا آن كه پسرك با دستهاي تپلش توپ را هل داد تو.
اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي ميتوانستم بروم دكتر و زودتر بفهمم فكم در رفته و از آن به بعد اگر خميازه بكشم آنقدر دهانم باز ميماند تا كسي بيايد و جاش بيندازد.
اصلا نميدانم از آن به بعد چرا آن قدر خميازه ميكشيدم. دلم براي پاهاي نگهبان سرسره پيچ پيچ آن سر پارك ميسوخت كه آن همه راه مي آمد تا هر دفعه فكم را جا بيندازد و آن همه داد بكشد تا بچه ها را كه به دهان باز من مي خنديدند آرام كند.
نگهبان سرسره پيچ پيچ مي گفت كمبود اكسيژن خميازه مي آورد. آمدم پيش عموهاي ناتني ام تا سر زمينهايشان كار كنم و اكسيژن كم نياورم. عمو هاي ناتني گفتندچون ملخ ها دارند مي آيند، چيز زيادي نكاشته اند و براي همين كارگران را هم بيرون كرده اند.
گفتم بگذاريد اينجا بمانم تا به شما خبر بدهم كه ملخ ها مي آيند. عموهاي ناتني خنديدند و رفتند. شب، 2345 ستاره كه شمردم خوابم برد. نصف شب با صدايي مثل پره هاي پنكه بيدار شدم و ايستادم. نور فانوس بالاي كلبه گلي را هم ديگر نديدم. همه جا تاريك شد و صداي پره ها بيشتر ميشد. فرياد زدم و يادم نبود كه اگر براي فرياد هم دهانم قد خميازه باز شود فكم باز ميماند. صداي من به گوش پسرعموهاي ناتني نرسيد. اگر آن روز كيف سياهت را جا نگذاشته بودي صداي من به پسرعموهاي ناتني ميرسيدوكاشته هايشان را ملخ نميخورد. كاش لا اقل از كلبه گلي فرار نميكردند تا كسي باشد فك مرا ببندد و ملخ توي گودي دهانم تخم نگذارد. حالا ديگر اگر هم بيايي فايده ندارد. من به بچه ملخ هايي كه هر روز از تخم هاي توي دهانم به دنيا مي آيند عادت كرده ام. اگر من حرف بزنم آرامششان به هم ميخورد. براي همين است كه برايت مينويسم.
اين بار اگر كيف سياهت را جا بگذاري ديگر فرار نميكنم، مي ايستم و ميگويم كه آنهامال من بوده اند و هر چند سال كه لازم باشد به زندان ميروم. تا آن موقع نوزاد ملخ ها هم به سامان رسيده اند.
-
ابولهول تنها یک بار سخن گفت و سخنش چنین بود
"دانه ای شن بیابانی ات . بیابان یک دانه شن است حال سکوت اخیار کنیم"
سخنان ابولهول را شنیدیم اما معنی اش را نیافتیم
-
چالی با اخرین دلاری که داشت در بخت ازمایی ده میلیون دلار برنده شد.
جشنی که با دوستان خیابان خوابش گرفت دو هفته به طول انجامید . تا اینکه چارلی طی مهمانی بر اثر ناپرهیزی مرد.
دولت صاحب میلیون ها دلار شد .اما اسم او تا ابد در مین استریت به عنوان بزرگترین دست و دلباز شناخته شده.می ماند.
راستی اسمش چه بود؟
-
کرامر علیه کرامر
سيدرضا علوي
***
مجيد: حوصلمون سر رفته. پيشنهادي نداري؟
الهام: پشو بريم پارك... نه. پارك نه. پشو بريم جاده تندرستي.
مجيد: اه اه. اينقدر بدم ميآد. حالم از جايي كه مردم توش دنبال سلامتي ميگردن به هم ميخوره. يه سري پير و پاتال از ترس مرگ ميآن جلوي آدم هنهن ميكنن و پايين بالا ميكنن، به اين خيال كه دارن چربي ميسوزونن و سايز كم ميكنن.
الهام: چرا عين عقدهايها حرف ميزني؟ يه نفر ورزش كنه، حال تو به هم ميخوره؟ اونا چه كار به كار تو دارن؟
مجيد: تو منظور منو نميفهمي – ببخشيد، يعني – متوجه نميشي. منظورم اينه كه هرچي بيشتر توضيح بدم، تو بيشتر به اين نتيجه ميرسي كه شوهرت عقدهايه. پس بيخيال.
الهام: نه. برام جالبه. جدي ميخوام بدونم مشكل تو با مردايي كه توي جاده تندرستي هن و هن ميكنن و بالا و پايين ميرن چيه؟
مجيد: مشكلم اينه كه اينا هر روز قد خرس غذا ميخورن، قد...
الهام: ميشه توهين نكني؟ فقط توضيح بده. به خرس و گاو و يابو تشبيه نكن. آخه بابا و دايي يه روز در ميون ميرن جاده سلامتي. نميخوام فكر كنم كه غيرمستقيم داري به خانواده من توهين ميكني.
مجيد: تو را به خدا بحث انتزاعي رو انضمامي نكن.
الهام: چهكار نكنم؟
مجيد: هيچي. فقط فكر نكن كه من مستقيم يا غيرمستقيم دارم به بابا و دايي تو توهين ميكنم. اگرچه همين بابا و دايي بهترين نمونه از ادابازيها و عادتهاي آدمهاي تازه به دوران رسيدهاند. اينا هر روز ميتونن از خونه تا سر كارشون پياده برن. نيم ساعت هم نميشه. سر يك ماه هم شكمشون آب ميشه. اما هر روز سوار ماشينشون ميشن، كولر هم ميزنن. جلوي مردم، پز بياموشون رو ميدن. وقت ناهار هم كه ميشه، چلوكباب برگ ميخورن با كوبيده اضافه... بعد جمعه عصر كه ميشه، لباس ورزشي تنشون ميكنن و شروع ميكنن به بازيافت سلامتي.
الهام: ولي من نفهميدم مشكلش كجاست. اينكه چرا چلوكباب ميخورن؟ مگه تو نميخوري؟ اينكه چرا با بيامو ميرن سر كار؟ تو اگه بيامو داشتي، باهاش سر كار نميرفتي؟ هر روز پياده ميرفتي سر كار كه همكارات از بوي گند عرق فرار كنن؟
مجيد: اصلاً بحث من و باباي تو نيست. من از بشر جديد كه خودم هم جزوش هستم، از اين بشري كه ميخوره، ميخوابه، بعد ياد سلامتياش ميافته، ميره تريدميل ميخره يا ميره جاده تندرستي يا هر روز صبح يك حبه سير با سركه سيب ميخوره، از اين بشر حالم به هم ميخوره و از اتفاق حالم از خودم بيشتر به هم ميخوره.
الهام: خب حالا. چرا جوش آوردي؟ اصلاً نميريم. تو گفتي حوصلهمون سر رفته. وگرنه من كه ميگم بمونيم تو خونه آب بريزيم روش كه سر نره.
مجيد: خوب بشينيم فيلم نگاه كنيم.
الهام: با تو نميشه فيلم ديد.
مجيد: يعني چي؟ مگه من چمه؟
الهام: تو ميخواي از اول فيلم تا آخرش، از هنرپيشهها تعريف كني و هي بگي اين چه عاليه، اون چه محشره، اون عجب...
مجيد: اونوقت تو ناراحت ميشي؟ يعني به كساني كه فقط يك تصوير مجازي هستند هم ميشه حسودي كرد؟
الهام: ممكنه اونا تصوير مجازي باشن، اما حرفهاي تو كه مجازي نيستند. كاملاً هم حقيقياند. وقتي با تو فيلم ميبينم، اعتماد به نفسم رو از دست ميدم.
مجيد: خب ميدوني چيه؟ من هيچوقت متوجه اينور ماجرا نبودم. شايد متوجه نبودم كه جاي حرفهاي مردونه تو خونه نيست. بيا فيلم ببينيم، قول ميدم حرف ناراحتكنندهاي نزنم.
الهام: حالا كه حرف به اينجا رسيد، بد نيست اين رو هم بدوني كه فقط بحث فيلم نيست. تو كلاً هنوز به زندگي متاهلي عادت نكردي. اصلاً نميفهمي كه زن داشتن يعني چي. مدام با من مخالفت ميكني. من هرچي ميگم تو باهاش مخالفي – حتي چيزي كه قبلاً باهاش موافق بودي. توي خيابون كه ميريم، چشم و چارت اين طرف و اون طرفه. حرف زدنت هم كه... نه رعايت ميكني، نه احترام ميگذاري. من نميدونم بايد چه كار كنم.
مجيد: اگه بخوام من هم چيزايي كه توي دلم ريختم، يا جوابهاي سوالهاي تو را بدم، يقيناً جمعه كسالتبارمون از اين هم خرابتر ميشه و بايد كلنگ بديم و تيشه بگيريم. من حوصله دعوا ندارم. ميخوام يه لم بدم و تلويزيون نگاه كنم و وقت بگذرونم. حوصله دعوا ندارم. پس بيا بيخيال شيم. باشه، فيلم هم نميبينيم. پارك هم نميريم. به جاش كاري به كار همديگر نداشته باشيم. من از دعواي غروب جمعه خيلي ميترسم.
الهام: باشه. تو بمون خونه. ولي من ميرم بيرون قدم بزنم. ميرم فكر كنم. تو هم لم بده و تلويزيون تماشا كن... من شام ميرم خونه ليلا اينا. گرسنهات شد منتظر من نمون. يه چيزي بخور. شايد دير اومدم... نترس ماشينو نميبرم. ميخوام قدم بزنم. بيا اين هم سوئيچ.
--------------------------------------
اگر جاش اینجا نبود بگید ویرایش کنم
-
مـردي كه موش شد
نوشته : عظيم محمودزاده
مرد از پله هاي شبستان پايين رفت، روي تخت هميشگيش ولو شد. بالش كپك زده بود و از بس تكان نخورده بود تار عنكبوت گوشه اي از آن را بر ديوار بسته بود.
اطرافش چند روزنامه و كتاب و نوار ويدئو بود و چند قرص مختلف. موش موشكي از زير تخت بيرون خزيد، گشتي زد و بطرف سوراخ ديوار مقابل پيش رفت.
مرد غلطي خورد، ساعت صبح را نشان مي داد، موش موشك از سوراخ بيرون آمد و به زير تخت رفت و داخل سوراخي ديگر. مرد غلطي ديگر خورد و برخاست. با خميازه از پله ها بالا رفت كنار حوض نشست و صورتش را شست. صداي بوق سرويس درب منزل به گوش ميرسيد با عجله به طرفش رفت، سرويس كارـخانه بود. موش موشك چشم مرد را دور ديد. دوباره بيرون آمد و به طرف سوراخ ديوار مقابل رفت.
موش موشك كم كم متوجه شد كه بجز اين سوراخ، سوراخ هاي ديگري هم هست كم كم آنها را نيز تجربه كرد اما همه راه به يكجا مي بردند، همه مثل هم بودند.
صداي سرويس آمد موش موشك به سرعت خود را به زير تخت رساند مرد از پله ها پايين آمد روي تخت ولوو شد ساعت به نيمه شب نزديك شد موش مشك از زير تخت بيرون آمد.
موش موشك مي خواست به طرف سوراخ ديوار مقابل برود ولي از اينكه همه سوراخها مثل هم بودند ديگر خسته شده بود تا اينكه اينبار از پله ها بالا رفت كنار حوض آب رسيد اما اينبار چيز تازه اي ديد مثل اينكه يك سوراخ بزرگ و سفيد وسط حوض بود وسوسه شد كه اين سوراخ را هم تجربه كند. وقتي موش موشك پريد تا وارد سوراخ سفيد شود، سوراخ سفيدِ موش موشك تلوتلو كنان ناپديد شد و موش موشك خيس خيس شد. موش آب كشيده، نجس نجس.
خيس از حوض آب بيرون آمد وسط حياط كه رسيد نگاهي به بالاي سر خود كرد ، سوراخ سفيدي درآسمان ديد، اما هر چه كرد نتوانست خود را به آن برساند.
مرد نفس نفس زنان و خيس عرق از زير زمين بالا آمد، موش ناپديد شد. فقط رد خيس او تا پيش پاي مرد به چشم مي خورد. مرد از خستگي مي خواست خميازه بكشد دستانش را باز كرد و پريشان، فريادي كشيد، فريادي كه بيشتر شبيه جيغ بود.
-
زندگي بهتر از اين نميشه
استيصال
طوبا ايراني
****
عجله دارم، عصر داغ تابستان است و کلاس شناي کودکم دير شده است. بايد بهسرعت خود را به خانه برسانم و او را با خود ببرم. چند تاکسي بياعتنا به نگاههاي حرارتزده دور ميشوند. ماشيني ميايستد، از آن ماشينهايي که در نگاه اول به مسافربرها نميخورد. نگاهي به زن مسافري که چون من منتظر ايستاده است مياندازم و در يک لحظه هر دو سوار ميشويم. باد خنک کولر داخل ماشين، حس مطبوعي دارد. داخل ماشين تميز و مرتب است، و راننده شخصي وزين و باادب. گوشي همراهم زنگ ميزند و کودکم غر ميزند که کجايي دير شد. اعلام موقعيت ميکنم. هنوز صدايش در گوش من است که تلفن همراه ديگري هم زنگ ميزند. مرد راننده گوشي را برميدارد، و با صدايي محزون ميگويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا ميدانستم دوقلو دو برابر پول ميخواهد. نه مادر جان، نميخواهم، گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند، گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نميتوانستم. من يک معلمم، نميتوانم بچههاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه...
به مقصد رسيدهام. دلم ميخواهد اندکي بيشتر با او همراه شوم تا ادامه ماجرا را بشنوم، اما تصور چهره پريشان پسرم، نقشههايم را برهم ميزند. کرايه را ميدهم و سريع پياده ميشوم و باشتاب به داخل خانه ميروم تا لباسها و روسريام را عوض کنم.
دستان پسرم را محکم گرفتهام و منتظر ايستادهام. ماشيني ترمز ميکند و هر دو سوار ميشويم. عجب تصادفي، راننده همان است که دقايقي پيش سوار ماشينش بودم و او با مادرش صحبت ميکرد. رشته کلام از دستم خارج ميشود. ديگر نق و نوقهاي پسرم را نميشنوم و تلاش ميکنم تا رفتار راننده را زير نظر بگيرم. دلم ميخواهد به هر بهانهاي سر حرف زدن را با او باز کنم. موبايل مرد زنگ ميزند. او دوباره گوشي را برميدارد. هيجانزده هستم و دعا ميکنم کسي که آن سوي خط است، طوري با مرد حرف بزند که ادامه ماجرا بازگو شود. مرد گوشي را برميدارد، و ميگويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا ميدانستم دوقلو دو برابر پول ميخواهد. نه مادر جان، نميخواهم. گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند. گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نميتوانستم. من يک معلمم، نميتوانم بچههاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه.....
دقايقي طول ميکشد تا گيجي من برطرف شود. شک ميکنم. دو مرد ديگر در ماشين نشستهاند. حرفهاي مرد که ادامه مييابد، يقين ميکنم که او در حال اجرا کردن نمايش است براي اخاذي کردن از مردمان بيچارهاي که نان دلشان را ميخورند. فضاي ماشين را سکوت سنگيني گرفته است. مرد ميفهمد که همه را تحت تاثير قرار داده، حسابي ماجرا را آب و تاب ميدهد. مردي که روي صندلي عقب نشسته است جيبش را ميتکاند، چند دوهزار توماني بيرون ميآورد و آهسته طوري که کسي متوجه نشود آن را زير صندلي راننده ميگذارد و هل ميدهد به جلو و بلافاصله پياده ميشود. به مقصد رسيدهايم، ميخواهم پياده شوم. رويم را به کودکم ميکنم که به او بگويم براي پياده شدن آماده باشد که ميبينم او به پهناي صورت اشک ريخته است، درست مثل روزي که داستان ديويد کاپرفيلد را خوانده بود. سرش را نزديک گوش من ميآورد و ميگويد: مامان پول توجيبي امروز من را الان بده کار دارم. مرد راننده از آينه مواظب ماست. خشم همه وجودم را گرفته است. اگر به پسرم بگويم که او يک شياد است، اين تصوير چگونه از ذهن او پاک خواهد شد و چگونه به کساني که احتياج به کمک خواهند داشت تا آخر عمر اعتماد خواهد کرد. و اگر به اين سيل جاريشده در صورتش بياعتنا باشم، چه تصويري از همه قصههايي که از درد مردم برايش سروده بودم در ذهنش نقش خواهد بست...
به مقصد رسيدهايم و من به ياد سخن آن بزرگ افتادهام که ميگفت: خيلي وقتها بزرگترين رنج اين است که به کودکم چه بياموزم. ماشين مدتي است که توقف کرده و من گيج شدهام. راست ميگفت آن دوست که تهران، شهر سرگيجههاي مدام است.
-
در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.
-
يك ديدار ساده
حميد باباوند
دوستم به مرد خيره شده بود.
ـ ... مدير مي گفت، وقتي مادرتون با اون سن وسال ...
دوستم به دست مرد كه روي سينه اش را گرفته بود نگاه مي كرد.
ـ ... عذر خواهي كردم، گفتم، باشه هر وقت خودتون از سفر ...
دوستم عينكش را روي ميز گذاشت و چشم هايش را فشار داد.
ـ ... اين مدت مادربزرگش نتونسته ...
ناخن لاك خورده زن جوراب توري اش را سوراخ كرده بود و رنگ قرمز را بي حياتر نشان مي داد.
آدم هر چقدر هم كه فضول باشد، باز هم دلش نمي خواهد كه بقيه مثل فضول ها نگاهش كنند.
ـ ... خودش هم قول مي ده كه ...
آن قدر فكر و خيال توي كله ام پر بود كه حال و حوصله شنيدن هم نداشتم.
مرد عينكش را روي ميز دوستم گذاشت.
ـ ... تمام حرف هاي شما منطقي؛ اما وجدانا درسته كه بچه من بره ميون يه مشتي بشينه كه يكي شون بيوه ست، يكي شون حامله ...
نگاهم كشيده شد به سمت دختر؛ مقنعه توري صورتش را پوشانده بود كه گردي صورتش توي ذوق مي زد. دختر به پدرش نگاه مي كرد.
ـ ... وقتي برگشتيم ما رو خواست ...
دوستم سرش را تكان مي داد. دختر با حركت ريزي برمي گشت و به دوستم نگاه مي كرد. حركت هاي ريز مانتوي كوتاهش را به رقص در مي آورد.
ـ ... البته تقصير دختر همسايمون بوده كه مورد داره ...
دوستم به مرد نگاه مي كرد.
ـ ... خود شما وقتي يك مدرسه را بررسي مي كنيد، از روي نظر اوليا ...
دوستم اصلا به زن نگاه نمي كرد. مانتوي زن توي كمرش محكم ايستاده بود اما انگار دامن مانتويش سرگيجه گرفته بود.
ـ ... اصلا درست نيست الان از مدرسه اخراج بشه. خودش هم مي خاد ...
دوستم به مرد نگاه مي كرد. مرد شروع كرد دستهايش را تكان دادن.
ـ ... ببينيد! دختر منم كه اين چيزا رو تو خونه ياد نگرفته. الان اون كه خارجه ...
ساعت 11 بود؛ ساعت 8 بايد مي رفتم سر كار. بي خود و بي جهت علاف بودم بلكه كارم درست بشود.
ـ ... الو . از مركز مشاوره تربيتي منطقه ...
دوستم جلوي دهني گوشي را گرفت.
ـ ... همه چند دقيقه بيرون ...
از فرصت استفاده كردم. منطقه طبق معمول روزهاي آخر تابستان و اول مدرسه شلوغ بود. اما واحد هنري هنوز كاري نداشت و از كارمندانش هم خبري نبود؛ به اتاق چند نفرشان سر زدم. دوباره كه به سراغ دوستم آمدم مراجعينش رفته بودند. رو به رويش نشستم.
ـ خوب برا من چي كار كردي؟
و همان طور ورقه جلويش را خواندم.
(( پدر ديپلم. مادر ليسانس. خواهر دانشجوي خارج از كشور. اخراج به علت حمل نوارهاي مبتذل و لوازم آرايشي در مدرسه.))