-
خيلي وقته كه واسم نامه ندادي نه نگاهي نه پيامي و نه يادي
خيلي وقته كه واسم غزل نگفتي واسه مشكلاتم يه راه حل نگفتي
خيلي وقته كه گله و فاصله هامون خيلي سر رفته مث حوصله هامون
خيلي وقته امضاهاي رنگارنگت نمي شينه پاي نامه قشنگت
خيلي وقته ديگه چشمك ستاره شبا دوري مو به يادت نمي ياره
خيلي وقته ننوشتي خم طاقا ننوشتي بوي تو داره اطاقا
خيلي وقته كه نكردي هيچ سئوالي كه ببيني دل من پره يا خالي
خيلي وقته ننوشتي گل پونه غم نخور دنيا كه اينجور نمي مونه
خيلي وقته كه ازت خبر ندارم خيلي وقته رو دلت اثر ندارم
خيلي وقته پيش چشم تو بدم من ببينم مگه بهت حرفي زدم من ؟
خيلي وقته نه پيامي نه تماسي شدي عاشقو مجازه بي حواسي
واست امشب فال مولانا گرفتم مي دونم نمي گيرن اما گرفتم
در اومد قصه ني درد جدايي منو كاش ببخشي اما بي وفايي
خيلي وقته بارون اينجاها شديده بي وفا نشو آخه از تو بعيده
خيلي وقته اينجا قحطيه نسيمه اما طوفان دلم مثل قديمه
خيلي وقته ننوشتي توي نامه دوس دارم عاشقيتو بدي ادامه
ننوشتي واسه من سلام بهونه ببينم آخر كي ميره كي مي مونه
خيلي وقته با مداد خيلي قرمز ننوشتي سطر آخر بي تو هرگز
خيلي وقته اسممو صدا نكردي آخر نامه واسم دعا نكردي
خيلي وقته منم از دست تو خستم چمدون دل ديوونمو بستم
خيلي وقته كه منم نامه ندادم خيلي وقته كه تو هم رفتي ز يادم
خيلي وقته رسيدم به اين حقيقت خيلي وقته انگار عوض شده سليقت
راستشو بخواي دلم واسه خودم سوخت كه يه عمر چشماي خسته شو رو به در دوخت
گفتم اينها رو واسه تو بنويسم با دل شكسته با چشماي خيسم
ديگه گفتن از تو واسم شد غدغن اما خوب شد كه تو هم شدي مث من
-
ساکت و تنها چون کتابی در مسیر باد
میخورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمیخواند
برگ ها را میدهد بر باد
میرود از یاد
هیچ چیز از او نمیماند
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که بادا بادا
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را هم خدا و هم ناخدا باد است
-
در اين دنيا تك و تنها شدم من .گياهي در دل صحرا شدم من
چو مجنوني كه از مردم گريزد . شتابان در پي ليلا شدم من
چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي . چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من
من ان دير اشنا را ميشناسم
من ان شيري ندارا مي شناسم
محبت بين ما كار خدا بود
از اينجا من خدا را ميشناسم
چه بي اثر مي خندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي چرا رسوا شدم من . چرا عاشق چرا شيدا شدم من
خوشا ان روزي كه اين دنيا سر ايد
قيامت با قيام محشر ايد .بگيرم دامن عدل الهي
بپرسم كام عاشق كي بر ايد
چه بي اثر ميخندد چه بي ثمر ميگريد
به ناكامي چرا رسوا شدم من .چرا عاشق چرا شيدا شدم من
-
سبزم اگه جنگل اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست روی لبها تو کتابها
اگه رودم رود گنگم مثل مریم اگه پاک
اگه نوری بر صلیبم اگه گنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مرگم
اگه پاکم مثل معبد اگه عاشق مثل هندو
مثل بندر واسه قایق واسه قایق مثل پارو
اگه عکس چل ستونم اگه شهری بی حصار
واسه آرش تیر آخر واسه جاده یه سوار
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
اگه قیمتی ترین سنگ زمینم توی تابستون دستای تو برفم
اگه حرفای قشنگ هر کتابم برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سیلم پیش تو قد یه قطره اگه کوهم پیش تو قد یه سوزن
اگه تن پوش بلند هر درختم پیش تو اندازه دگمه پیرهن
واسه تو قد یه برگم پیش تو راضی به مر گم
-
غم احاطه ام کرده است .
ديگر سنگری برايم باقی نمانده است .
بايد شکست را سر افرازانه پذيرفت ... مگر نه اين هم جزیی از زندگیست ؟
امی اين بار بايد پذيرفت چيزی را که انتخاب نکرده ای ... چيزی را که برايت جز نيست کل است....
کاش می شد رفت .... کاش می توانستم بروم ..... کاش انسان نبودم ... کاش دوست نداشتم ....
کاش بغض اجازه می داد .................................................
-
كسی غیر از تو نمونده
اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری
خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت
توی غربت شبونه
میون رنگین كمونه
خاطرات عاشقونه
آخرین ستاره بودی
تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود
تو شبای بی كسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو
شب و گریه در كمینه
تو دیگه بر نمی گردی
آخر قصه همینه.
-
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست
از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
-
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و، آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و، شد نهان
نام خود، ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد، من شعله ای
در وجود خود، نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و، جانم بسوخت
آتشین تر، این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه ی آب روانم کرد و رفت
آمدو تیری زد و، شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
__________________
-
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
-
دانه های برف بر بلندای آسمان گیتی نعره برآوردند
و هر یک لباس سپید رزم را بر تن کردند و شمیرهای
سرد خود را بر گردن بلورهای باران گذاردند و سر از
تنشان جدا ساختندو خود را در قلب آنان جای دادند ، و پای
خود را چنان محکم بر زمین گذاردند که هستی را ،نیست ساختند.
زمین تن پوش سپید دردانه های برف را به تن داشت و دست
خود را بر قلب گرمش نهاده بود تا لشکر کینه توز برف در قلبش
لانه نگسترانند او تا رسیدن نغمه دلنشین و پر طنین جوانه های سبز
خود را در دستان آینه زندانی می دید اما دل آرام از گرمای عشق برف
گونه های ریز نقش که بر صورت تب کرده اش مرحم سرما نهاده بودند،
حال با خیلی پر آسوده بر تخت نرمگه سپیدی آرمید تا به خوابی زیبا و
رویایی رود و خود را در آغوش مستانه آن دباره لخت و عریان دید تا
بوسه های سرد را از آتش عشقش بر گیرد