تو هنوز آن غزل اول من مي خواني
حال آنكه به ورق واژه خود عشقي دگر است
Printable View
تو هنوز آن غزل اول من مي خواني
حال آنكه به ورق واژه خود عشقي دگر است
تا خاک مرا به قالب آميختهاند
بس فتنه که از خاک بر انگيختهاند
ديدم آن قهرمان كه چندين بار
زير بار شكنجه رفت از هوش
ليك آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
شب به بيابون مي زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون مي زنم فقط به خاطر تو
عشقتا پنهون مي كني فقثط به خاطر من
من دلما خون مي كنم فقط به خاطر تو
و آنكه گفت زندگي يكنواخت نيست
كشته جنون شد!
پس چگونه ميتوان گفت:
زندگي يكنواخت است
وقتي كه اين همه تنوع
در شيوههاي مردن هست!
سلام
ــــــــ
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز كن در
باز كن، ازپا ستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر
روزي كه من عاشق بر عشق تو باشم...اين دلم ميبرد از همه دل پر باشم...
من كه ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست
صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم
اي مه صاحبقران از بنده حافظ ياد كن
تا دعاي دولت آن حسن روزافزون كنم
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید