لاشه خورانند و به آلودگی
پنجه ی آلوده ی ایشان گواست
Printable View
لاشه خورانند و به آلودگی
پنجه ی آلوده ی ایشان گواست
باید لام می دادی
تو باور نکننقل قول:
اما ابرهای آسمان دلم
همیشه در فرجام با تو بودن
طوفان کرده اند
و برای شادی دل تفدیده ام عبث کوشیده اند.
عبور می کنم از تو
برای بودنم
و می مانم دور از تو
برای ماندنت
تا جان ندهم بر سر من باز نیاید
در خانه ام آن خانه برانداز نیاید
دل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من گر رود و باز نیاید
دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی درد عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی
یا هرچه تو می خواهی
من در پی حل این معما
من عاشق و درگیر سرنوشت
من با نگاه ساخته درشعر بی کران
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
سلام
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع
عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر تو باشی دل از تبر ببری
يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين
براي اين كه نور تنها چيزي بود
كه تغيير نمييافت، نه سپيدهدم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانههاي
بسياري كه ناپديد شدند، پروانههاي كه
در باغهاي سرشار از گل سرخ
زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا.
مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن
بيشمار پروانههاي ساده بهار
كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد،
سبك و زيبا رفتند،
چشمان متفكرم را دنبال ميكردند،
هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي.
تمام شكلها همزمان پروانه
ميشدند، در اطراف من
ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش
دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را
كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي
با صداي جاودانياش آواز ميخواند
و مرا به درگاه تو ميبرد خدا
...
آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه ي عشق
تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه ي او
زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
داد و بی داد کردی ای دل داد مکن
تا صدای کس شنیدی داد مکن
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
در راه عشق وسوسه ي اهرمن بسي است
پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
برگ نواتبه شد و ساز طرب نماند
اي چنگ ناله بر كش و اي دف خروش كن
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فرو ریزند خون آید به جوی
گر بداغت میکند فرمان ببر
ور بدردت میکشد درمان مجوی.
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد
در سفر شد سرنوشتم مثل یک موج
در شبی سرد گریه کردم تا شقایق
مونده تنها دست سرد مرد عاشق
قطره های ستاره ها در تاریکی درونم درخشید
میان ما , سر گردانی بیابان هاست .
بی چراغی شب ها , بستر خاکی غربت ها , فراموشی آتش ها
میان ما هزار و یک شب جستجو هاست ...
تو می باری چون گل باران
به جان نیلوفر مرداب
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
دود گر بالا نشيند كسر شان شعله نيست
جاي چشم ابرو نگيرد گر چه او بالاتر است
تو نیز از نیاکان بیاموز کار
اگر در سرت شور سر زنگی است
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد كه منم بر در ميخانه مقيم
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هر که خواهد دیدنم گو در سخن بیند مرا
آنانکه حسین را خدا میپنداشتند
کفرش به کنار عجب خدایی داشتند
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
نگوبامن حكايت گل وسبزه ديروز
نگوبامن شكايت دل ازقصه امروز
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
*-*عاقبت یک روز مغرب محومشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم که فردایی – نه خیلی دیرودور-
مهربانی، حاکم کل مناطق می شود
هم، زمان سهمیه دلهای دل تنگ وصبور،
هم، زمین ارثیه جانهای لایق می شود
دست در حلقه آن دو تا نتوان كرد تكبه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد
دست در دامان مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
قطره قطره پاک خواهد شد
همنشینِ خاک خواهد شد
روزگاری در همه محفل ها
برایش سینه ها چاک خواهد شد
هر کس یادی از او بشنود
نم نمک مستِ میِ تاک خواهد شد
در همه جای این زمین هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است از این دیار خسته ام
من تمام دنیا را
به خاطر او به فراموشی سپردم
به خاطر آن لحظات جاودان در یاد
اما امروز
تهی دست و بی کس تنها پرسه می زنم
همچون بیگانه ایی در جمع آشناییان
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک
کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست
تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟
زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟
گفته ی دختر ، میان مجمع مستان
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند
پاسخ او زان گروه می زده این بود
از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز کویت بر ندارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز فصل
روز وشب رامیشمارم روز و شب
پيكره روح بر ان استوار است
جاي زيباي توست
چشم و گوش وزبان و نفس
همگي يك جمله اند
كه من عاشق و دل داده ام
روياي تو در سر دارم
امروز من در دنياي خود
تو به ياد خود
دل دارم دل تو دارم
در اين دنياي خود
چشمانت را نظري ده
كه جان را روا ده
مثل ان چشمه سهراب
كسي در ان گل نيندازد
تو چاره امروز و ديروز
كه پس ان فردايست
اميد دل دادن در تمام عمر
ماندن پاي راز عشق
جوار نشين عمر سايه دار
در پناه تو ارام مي نشيند
بر سر منزلگاه ابدي رسد
دست در حلقه آن دو تا نتوان كرد تكبه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد