آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
Printable View
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
نه هرکه دل بربود از تو دلبری داند ... نه هر که سر بکشید از تو سروری داند
نه هر که تکیه بمسند زد و بر صدر بنشست ... بزرگواری و آداب مهتری داند
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
شهریار
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محمل ها
از کوه و دشت پرس که ان شبرو غریب ... در کوره راهها چقدر رنج برده بود
از جام زرد و سرخ شفقهای صبح و شام ... او زهر ها چشیده و خونابه ها خورده بود
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
تمام گشت و مزين شد اين خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالميان
هميشه صاحب اين منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چيز حاصل عمرست نام نيک و ثواب
وزين دو درگذري کل من عليها فان
سعدی
نبوغی طعن مردم را هدف گشتم که دامانم
ز سنگ کودکان دامان کهسارست پنداری
نظیری نیشابوری
یا رب نظری بر من سرگردان کن ... لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن
با من مکن آنچه من سزای آنم ... آنچه از کرم و لطف تو زیبد آن کن
ابوسعید
نا کرده گناه در جهان کیست بگو............وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
خبام