نقل قول:
باید با "ل" شروع می کردید
Printable View
نقل قول:
باید با "ل" شروع می کردید
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهای
سلام:
بنده خدا اول کار از کجا "ل" گیر بیاره؟:دی
يك روز سرد روي زمين را نگاه كرد
با يك (نگاه گرم) ولي اشتباه كرد
هي مرد، زن دوباره زن ومرد آفريد
تا خلون مقدس خود را تباه كرد
كم كم براي خستگي اش شب كشيدو بعد
از روز نصف كامل آنرا سياه كرد
خورشيد را به عقد شب شوم خود كشيد
با يك غروب خون به دل روي ماه كرد
به حمایت از ایشون "ی" دادید؟:دی
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
همین که "ل" پیدا کردم جای شکرش باقیه:دی
رفتي
رفتي
به آخرين جاده رسيدي
به آخرين پرچين
آن سو كسي منتظر نبود
نه حتا ساقه ي لوبيا كه تو را به قصر بالاي ابرها ببرد
خط را بگير و بيا
اين جا هنوز بستري است بي پرچين
و زني در باد
سرگرمِ كشتِ قاصدك
بگذار در فاصلهُ پوست تو و غربتِ من
يك بار كلاغ به خانه اش برسد
پيش از آن كه قصه به سر شود
عوضش تنوع ایجاد کردم
دو چشمم را دریا درافشان گوهرزا تو کردی
روان از چشم ما گهر ها دریاها تو کردی
نه یکدم از جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم
منم اکنون چون خاک راهی
غباری در شام سیاهی
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما
رفتار من عادی است
اما نمیدانم چرااین روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند از دور میگوید:
این روزها انگارحال و هوای دیگری داری!
امامن مثل هرروزم...
با آن نشانیهای ساده و با همان امضا،
همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام.
این روزها تنهاحس میکنم گاهی
کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم از روزهای پیش
قدری بیشتراین روزها را دوست دارم
گاهی-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،
از تقویم ,از روزنامه بیخبر هستم
حس میکنم گاهی
کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر میپرستم
از جمله دیشب هم دیگرتر از شبهای بیرحمانه دیگر بود:
من کاملاً تعطیل بودم!
اول نشستم خوب جورابهایم را اتو کردم
تنها- حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم
و سطرسطر نامهها رادنبال آن افسانه موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم بوی غریب و مبهمی میداد
انگاراز لابهلای کاغذ تا خورده ي نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی احساس میشد .
دیشب دوباره بیتاب
در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم رااز پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!!!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم !
دیشب فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم!
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم
دیگر چندان بزرگ و هیبتآور نیست!
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی صد بار در یک روز میمیرم
حتی یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافیست
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنائی میکند
گاهی دل بیدست و پا و سربزیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی میکند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
غیر از این رفتار معمولی و
غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم
رفتار من عادی است...... !!!
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم
من جسمم تو روح من
من کشتی تو نوح من من زخمم تو مرحمم
من ظلمت تو روشنی من واهی تو ماندنی
من تنها تو همدمی
تو اولین و آخرین برای من چو عاشقم
عزیرترین همسفری در همه ی دقایقم
درگاهت سجده گاه من بگذر از گناه من ، من خلقم تو خالقی
پاییز آن شب یادت هست ؟
یادت هست با هم باریدیم ؟
یادت هست تو بر من فریاد میزدی و من ...
فقط می باریدم ...
پاییز
تو رفتی
ولی من به پاس آن شب
هنوز میبارم ..
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
من و تو هر دو به زندان خویش و ، تا هستیم
خمیده گردن مان زیر بار این زنجیر
به فرض اگر که کنم چاره مرگ را ، دانم
که نیست تا به قیامت غم تو چاره پذیر
در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال
من آنم كه پاي خوكان نريزم
مر اين قيمتي در لفظ دري را
از خم ابروي تو ام هيچ گشايشي نشد
وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف
فرياد من از داغ توست
بيهوده خاموشم مکن
حالا که يادت ميکنم
ديگر فراموشم مکن
همرنگ دريا کن مرا .
يکبار معنا کن مرا
فلک بر غم دادن من کمر ببسته است
ولی نمداند که اشکان من خسته است
بخواستم از او که دریابد چشمان افسرده ام
بگفت زیبایی ات را در مژگان خیست دریافته ام
این پثت با پست بالا در یک زمان فرستاده شده به همین دلیل به پست ذیل رجوع شود !
ای کاش تو از برای من بودی
غزاله ای زیبا بر کنار آبرودی
تا بسرایم از برایت غزل صیادان
و از ندایت ببارم اشک چون باران
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
اي بـس به ســــنـگ آمـده آن پــاي پــر ز داغ
اي بـس به ســر فتـاده در آغوش ســـنـگ ها
الا ای صبحگاهان تیره
پسر بیدار شو که دیره
بخیز که سرویس داره میره
اگر امروز دیر به مدرسه برسی
بدون که تا آخر هفته دپرسی
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
ياد باد آن كو به قصد خون ما
عهد را بشكست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
یگانه آرزویـم پیر شد به پـای تـو
از آن رو که لبیک دادم بر ندای تو
صدایم خاموش گشت در هوای تو
از آن رو که آرزویم شد گیسوی تو
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک
تا باز آن کتاب قدیمی را
که از کتاب خانه امانت گرفته ایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد
من در طلب یک گیسوی تو
آواره شدم بر هر سو
ساقی بنما به من یک زلفت
بنما رها از زندان شب سیاهت
تو پر از شور و نشاطي, واسه من نبض حياتي
توي اين غروب حسرت, آخرين راه نجاتي
دیر آمدی به دیدارم ای نازنین
که گشتم آزرده و دل غمین
رهایم نما زین اسارت گیسوی خود
آواره ننما به هر کویت ای نازنین
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه ي زمزمي و گر آب فرات آخر به دل خاك فرو خواهي شد
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود وین چه مرا در سر است عمر به آن سر شود
ابلهی اشتری دید به چرا گفت همه نقشت کژ است چرا
امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد
درسکوت سپید کاغذهاپنجه هایم جرقه می کارد
شعردیوانه تب آلودم شرمگین ازشیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها
آری آغازدوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگرنیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من
پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی...
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
من مسلمان
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه ، مهرم نور
دشت سجاده ي من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد
طيف سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
تو را که دیده ز خواب خمار باز نباشد
حکایت من شب تا سحر نخفته چه دانی
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فكر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري