ما ناخودآگاه به دنیا آمدیم
ناخواسته بزرگ شدیم
و ناجوانمردانه،
در عین ناباوری خواهیم مُرد
Printable View
ما ناخودآگاه به دنیا آمدیم
ناخواسته بزرگ شدیم
و ناجوانمردانه،
در عین ناباوری خواهیم مُرد
آدم ها می آیند.
زندگی میکنند
می میرند و می روند.
اما فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود که آدمی می میرد
...اما نمی رود!
می ماند،
نبودنش دربودن تو چنان ته نشین می شود
که تو می میری
درحالی که زنده ای
و او زنده می شود
.
.
.
.
ساده نیست
دری که عادت داشت به تنهایم ختم شود
دست دریا را بگیرد و بیاورد
تا انتهای اتاق
روی مبل
و هی
فرو رفتن
توی سکوت
حتی بیشتر از روزهای که تنهای
مثل موج دنبالام میکرد...
نه!
این عادلانه نیست
..
..
کمتر پلک بزن من شناگر خوبی نیستم
و کمتر سکوت کن خشکی به این سمت نمیآید.
افتاب نیزه ی نور
می پراکند
و
من
هنوز در تاريکي خود
گم می شوم .
نمی دانم
ـ هنوزم ـ
نمی دانم
در این تاريکي
منتظر کدام
نورم ؟! ...
این دردی که من می کِشم،
دردِ بی تو بودن نیست !...
تاوانِ با تو بودن است.
...
خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده.........
من به اندازه چشمان تو غمگين ماندم . . .
و به اندازه هر برق نگاهت نگران . . .
تو به اندازه تنهايی من شاد بمان . . .
نگاهی در چشمانم جا مانده بود
و من به دنبال صاحبش
سال ها به هر کوچه سر زدم
سال ها بعد
من بودم
و نگاهی که در دستم مانده بود.
سایــــه ای بـود پنـــاهی بـــود و نیســـت
شـــانه ام را تکیـــه گاهی بــود و نیســت
سخت دلتنگــــم کسی چـــون من مبــــاد
ســــوگ حتــــی قســــمت دشمن مبـــاد
شب ها که بی تو پلک غزل بسته می شود*
*از لحظه های بی تو دلم خسته می شود*
*باور نمی کند دل مغرور و ساکتم*
*هر لحظه بیشتر به تو وابسته می شود*