نقل قول:
عزیز شما چرا از شعر اول تاپیک شروع کردین:18: ! ؟
باید از رو حرف آخر آخرین پست بگین:27: ، ممنون !
Printable View
نقل قول:
عزیز شما چرا از شعر اول تاپیک شروع کردین:18: ! ؟
باید از رو حرف آخر آخرین پست بگین:27: ، ممنون !
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
عزيز جان در ادامه و در تكميل شعر اول من شعرمو نوشتم عزيز جان
حالا كه گفتي باشهقبول دلتو نمي شكنم
در کوچه باد می ایدنقل قول:
در کوچه باد می اید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
پس از مناجاتهاي مشابه هر شبم
كه بيشتر حول و حوش تو مي چرخد
دلم نمي آيد بگويم شب بخير
ساعتي منتظر مي مانم
و از همان راه دور مي گويم صبح بخير
و تو بيدار مي شوي آنجا
بي آنكه شنيده باشي
یادمان باشد خاطرمان اگر تنها ماند
خاطره هامان ارزان نفروشيم
كه به طمع تجربه اي نو
بر باد خواهد رفت همه خاطره هاي خوب
بزن نی زن دلم دریای خونه
همه دنیا به چشمم واژگونه
رها کن در رگانم شور هستی
که در سینه غمم از حد فزونه
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
در شيلي ديگر دير است!
فرهنگ ِ ردّ وُ پي ي خط ِ آهن ! ؛
فرشتگان اند كه كه به شيپورها ـ غرقه ي غروب ـ
ديگر دير است را ميان ِ
تونلي كبود
مي نوازند .
تكه زمين ميان ِ دو تخاصم
كه اخر ، كار ِ خودش را كرد.
در آرزويت گشته دلم زار وناتوان
آوخ كهآرزوي من آسان نميرسد
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...
مسیح صبح به عطر نفس ز راه رسید
به مژده گفت که: مرگ شب سیاه رسید
صفیر مرغ برآمد، ملک ندا در داد
که: لحظه لحظه ی آمرزش گناه رسید
دریاي تپش آهنگ نور
سايه ميزد خنده تاريك او
خیلی دوست دارم پا به پا مشاعره کنم..حیف که یه کم سرم شلوغه
دیوونه خرابم می کنی چرا مثل قدیما خون نمیشی
سر به صحرا میزاری منو تنها میزاری
لاله ی باغ کدوم کوچه ای چرا بین گلها پنهون نمیشی
چرا بین گلها پنهون نمیشی ......
یلدا ترين شباي سالم آسمون
با يه اشاره ي نگات خواب مي شن
شب نتونست مثل تو روشن باشه
خشم و غضب كرد و يهو سيا شد
روزم پيش چشاي تو كم آورد
زن جام را به دست گرفت
ـ لب جام در برابر لبانش ـ
حركاتش سرشار از آرامش و یقین،
حتي قطره اي از جام بيرون نريخت.
دستان مرد لطیف و استوار بودند:
سوار بر اسبي جوان...
و با اشاره اي آرام
اسب را كه مي لرزيد، به ايستادن واداشت.
اما هنگامي كه مي خواست
جام سبك را از دست زن بگيرد،
براي هر دو بسيار سنگین شده بود:
هر دو مي لرزيدند،
به شدت
آن گونه که هيچ يك نمي توانست دست ديگري را بگيرد.
و سرانجام شراب تيره بر زمين جاري شد.
دیشب لب رود شيطان زمزمه داشت
شب بود و چراغك بود
شيطان تنها تك بود
باد آمده بود باران زدهبود شب تر گلهاي پرپر
بويي نه براه
همین چند سطر...
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به این که انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
يک ابديت تولد و تاويل
واژه هاي وحشي را
تزريق مي کند به مويرگهايم
خط هاي موازي کوچه آب مي شود
در تو
و غاز وحشي آتش ديده اي
از دامن شب غلت مي زند در من
ناشادمان بهشادی محکوماند.
بیزار و بیاراده و رُخدرهم
یکریز میکشند ز دل فریاد
یکریز میزنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست
از نغمههای ِشان غم و کین ریزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهرههای گریان میخندند،
وین خندههای شکلک نابینا
بر چهرههای ماتم ِشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
...
اگر این آسمان به هم ریزد
که نروید ستاره بر بامش
ندرخشد به شام او ماهی
نفتد آفتاب در دامش
می شوم قدرت خداوندی
از نگاه تو ماه می سازم
با پر جغدهای سرگردان
آفتاب سیاه می سازم
محمد نوعی
مردی آرام می گذرد از بر تو
خواست روزی باشد همسر تو
ولی افسوس ندانستی قدرش
اینک برو و یادش از سر قبرش جو
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
...
یار من همسر گرفت و عشق من بر باد رفت
یاد من از یاد برد و با رقیبم شاد رفت
آنهمه عشق و امید و عهدها بر باد شد
آنهمه سوز و گداز و اشکها از یاد رفت
...
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات
سرشار از مرگ.
ما نيز گذشتهايم
چون تو بر اين سياره بر اين خاک
در مجال ف تنگ ف سالي چند
هم از اينجا که تو ايستادهاي اکنون
فروتن يا فرومايه
خندان يا غمين
سبکپاي يا گرانبار
آزاد يا گرفتار.
ما نيز
روزگاري
آري.
آري
ما نيز
روزگاري
...
یاد آر آن روزگارانی
که من بودم و تو بودی
ولی حالا که رفتی تو
دگر یادم کند سودی؟
آیا فرزندانم را
به اندازه برگهایی كه فرو میافتند
دوست ندارم
یا لازمه پیر شدن
ابله شدن است؟
گویی در اندوه غرق شدهام.
راستی چه میخواستم به آن زن بگویم
هنگامی كه باید آن اتفاق رخ میداد
همانطور كه اكنون
رخ داده است.
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
دل سر حيات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
تنهاترین شمعم، آشفته وشیدا.
تنهاترین شعرم، ننوشته وزیبا.
تنهاترین حرفم، بر روی لبهایت.
تنهاترین رازم ،ناگفته وناخوانا .
تنهاترین نورم ،در صبح چشمانت.
تنهاترین فریادم ،کم حرف و پر معنا.
تنهاترین امید ،بر یک دل خسته.
تنهاترین آواز، تنهاترین نجوا.
تنهاترین شعرم ،در دفتر ایام .تنهاترین شاعر ، تنهای، تنها
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می اید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
......
چرا همش به من ت میرسه
صبح به خیر مژگان جون !
مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سر کش رهایم
درستش کردم diana_1989
چون تقریبا همزمان فرستادیم من پست شما رو ندیدم
نقل قول:
شما باید با م شروع میکردی رفیق !
مي اي در كاسه ي چشمست ساقي را بنا ميزد
كه مستي مي كند با عقل و مي بخشد خماري خوش
مست مستم روزگار در دستم
راه روم جاده ها را مي روم لحظه ها را ميخوانم
وجودم ياد تو دارد تنهايم تنها
شب است و یاد تو مرا پر از بهانه میکند
فضای سرد خانه را پر از ترانه میکند
سحر سد و نیامدی کلافه ام ز دوریت
ولی دو چشم خیس من به ره نشانه میکند
به سر رسید شعر و شب ولی هنوز مانده ام
چه کرده ای که دل تو را چنین بهانه میکند............
شب وروز در چشمم پلكيست
مست مستم /روزگار در دستم
راه ميروم جاده ها رو ميرم
لحظه ها رو مي خونم
وجودم ياد تو داره
خواب به چشام به شبا نمي ره
اما لحظه ها رو خوابم/نمي بينم
توي پرواز من/تنهايم تنهاي