تا هشیاری، به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی، به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست، به هستی نرسی
Printable View
تا هشیاری، به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی، به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست، به هستی نرسی
من به اندازه ی چشمان کبوتر بازی
که کبوترهایش،
روی بام دگریست
بی قرارت هستم
دوستت می دارم
مثل حوضی که پر از خاطره ی ماهی هاست
چون سکوتی که به نجوای لبی محتاج است
من تو را از باران
از هیاهوی کبوتربازان
و از این جاده که هر روز پر از آمدن است
دوست تر می دارم
زندگی می گوید:
عشق یک خاطره است
در شبیخون میان دو غروب
در تمنای وصال دو نگاه
هر که را دوست بداری، یک روز
می برد از یادت
پس به او خواهم گفت
و به باران و به حوض
و به آن جاده که هر روز پر از آمدن است:
من به این حادثه عادت دارم
اکبر هدایتی(ا.ه شباویز)
آرزو دارم شبي عاشق شوي .
آرزو دارم بفهمي درد را .
تلخي برخوردهاي سرد را .
مي رسد روزي كه بي من سر كني .
مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني ...
دیوانه ی محبت جانانه ام هنوز
دست از دلم بدار که دیوانه ام هنوز
عمری به گرد شمع جمال تو گشته ام
و آتش نخورده بر پر پروانه ام هنوز
در خانه ای که دولت وصل تو نیافتم
چون حلقه بسته بر در آن خانه ام هنوز
پژمان بختیاری
یه شعر عاشقانه پیدا کردم ولی حدود 1 یا 2 صفحه هست
هر دفعه چند بیتش را می نویسم:
نمی دونم از این شعر خوشتون می یاد یا نه؟
یاد آن روز که من عاشق خوی تو شدم
عاشق خسته و دلداده روی تو شدم
دل به دریا زده سردرگم کوی تو شدم
محو آن خال و لب و گونه و موی تو شدم
همه گفتند که دیوانه ی دیوانه شوی
همدم جام و شراب و می و پیمانه شوی
ادامه شعر قبلی که گفتم:
تار و پود بدنم زان همه ناز تو گسست
مرغ دل پر بگرفت و لب کوی تو نشست
زآن همه عجب و حیای تو دلم رفت ز دست
همه هشیار و من از عشق تو دیوانه و مست
همه گفتند که تا اول راهی باز آ
قدمی پیش روی در ته چاهی باز آ
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
اندرین بحر بلا ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش!
زنده ام باز، پس از این همه ناکامیها
به خدا کس نشناسم به گران جانی خویش
گفتم : ای دل که چو من خانه خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
" اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش (علی اطهری کرمانی)
تو و من
تو و با لاله رويان ، گل ز شاخ عيش چيدن ها
من و چون غنچه ، از دست تو پيراهن دريدن ها
تو و چون بخت سركش ، از من مسكين رميدن ها
من و چون اشك حسرت ، در پيت هر سو دويدن ها
من و از طعنه ي هر خار چون بلبل فغان كردن
تو و در دامن اغيار ، چون گل آرميدن ها
من و پيوند مهر از جان بريدن ، در هواي تو
تو و از مهربانان ، رشته ي الفت بريدن ها
من و همچون غبار از ناتواني ره نشين گشتن
تو و همچون صبا ، بر خاك من دامن كشيدن ها
به من بفروش ناز اي تازه گل چندان كه ميخواهي
كه تا جان و دلي دارم من و نازت خريدن ها
اگر غير از حديث يار و جز ديدار او باشد
چه حاصل جز ندامت ، از شنيدن ها و ديدن ها
"رهي" آخر ز غوغاي رقيبان رفتم از كويش
من و بار دگر از دور ، آن دزديده ديدن ها! (رهي معيري)
ای قوسِ لبت ، قوسِ قزح را زده طعنه
هرمِ بدنت بر تب ِ صحرا زده طعنه
ابریشم ِ دستان ِبه دستم نرسیده ات
بر بال و پرِ ِ دسته ء قوها زده طعنه
شب گمشده در پیچ و خم ِ گیس ِ بلندت
هر تار ِتو بر صد شب یلدا زده طعنه
لب باز کن ای آنکه لبت با دمِ گرمش
عمری به دمِ گرم ِمسیحا زده طعنه
گیسوت طناب است و تنت چوبه ء دار است
این شیوه حکومت به مغولها زده طعنه
از آب وفای تو فلک هم نچشیده
کی غیر تو اینگونه به دنیا زده طعنه ؟
اين شعر به افتخار water_lily_2012
نمي دونم 2012 آخرالزمانيه يا نه !
بیا
دستمو بگیر ...
می بینی روی ابرهاییم ...
از سردی دستام نترس ... دارن به گرمای دستات عادت می کنن ...