آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
Printable View
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
بچه ها منم بازی !
++++++++++++++++++
دل می شکفد در چمن از نم نم باران
گل می کند این باغچه از شبنم باران
باغ است و درختان همه چون دختر عریان!
پوشد تنشان جامه ی ابریشم باران
نيل مراد بر حسب فكر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري
یاران همه رفتند و در این باغ نماندند
بی یار،خزانست دلم،وقت بهاران
ای وای چه شد قصه افسانه سرایان؟
کو زمزمه ی دلکش اندوه گساران؟
نگهی گمشده در پرده رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
-----------
سلام کوروش جان خوش اومدی
نمی گیرد کسی از ما سراغی
نمانده در چمن، جز بانگ زاغی
نه پایی، تا ز تاریکی گریزم
نه دستی، تا بر افروزم چراغی!
++++++++++++++
چاکرتیم مژگان جون (جان!)
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
---------
خواهش می کنم
آقایی
لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان ميرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان ميرفت
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
ما زنده به عشقیم و نمردبم و نمیریم
فرزند بقائیم و فنا را نپذیریم
ما نغمه زن باغ بهشتیم و غمی نیست
امروز اگر در قفس تنگ، اسیریم!
محبوبم... اشک هایت را پاک کن !
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته
موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می دارد .
اشک هایت را پاک کن و آرام بگیر
زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم
و برای آن عشق است که رنج نداری ،تلخی ، بی نوایی و درد جدایی را تاب می آوریم
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
یک روز، عاقبت-
همراه لک لکان مهاجر به عشق یار
پر باز می کنم
فرمان چو در رسد
با شوق وصل، هجرت جاوید خویش را
آغاز می کنم
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
می و میخانه کجا، حال نگاه تو کجا؟
که ندارد بشری حالت چشمان تو را
لب به دندان گزم از حسرت یک بوسه ی گرم
چون به لبخند ببینم لب و دندان تو را! :31:
از آن روزی که به دنیایم رها کردند
دو چشمم را به اشک جلا دادند
و آن روزی که مرگ دادند وجودم را
شکستند آیینه سکوتم را
آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
اي بـس به ســــنـگ آمـده آن پــاي پــر ز داغ
اي بـس به ســر فتـاده در آغوش ســـنـگ ها
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را کوهها را آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
آی انسان بزرگ!
هیچ در یاد تو هست
که گل سرخ بهاری بودی؟
کودکی را تو به خاطر داری
که ز اندوه، فراری بودی؟
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
تو را میپرستم تا دم مرگ
گمان دارم بمانی در کنارم
بخواه از من تا شوم آسمانت
تا دم مرگ باران اشک ببارم
:40:
من و تو چشم باطن بین نداریم
همین چشم است و غیر از این نداریم
تو مو بینی و او پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
و درون شهر ...
درب سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار میسازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار میسازد
عاقبت یکروز ...
میگریزم از فسون دیده تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشم تار میسازد
دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار میسازد
مگ مگ جان،کدوم یکی از شعرای این صفحه با ب شروع میشد؟ :31:نقل قول:
نوشته شده توسط magmagf
نقل قول:
ديریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ريختهام چلچلهای نيست
در حسرت ديدار تو ، آواره ترينم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نيست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزیست که مشکلتر از آن مرحلهای نيست
سرگشته ترين کشتی دريای زمانم
میکوچم و در رهگذرم اسکلهای نيست
تو از من بی خبر،من از تو دلتنگ
جدایی بین ما،فرسنگ فرسنگ
دلم از شیشه است اما ندانم
چه کس بر شیشه ی من،می زند سنگ؟
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
دو چهره داری و هر چهره ات به رنگی و نقشی
یکی چو شام ضلالت، یکی چو شمع هدایت
گهی به چهر پر از مهر تو ،نگاه غضبناک
گهی دو چشم پر از خشم تو،چراغ عنایت
تمام لحظه های عمر
بنوشیدم بیادت خمر
ولی افسوس از این مستی
که چشمانت بروی اشک من بستی
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست
اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من
لیک من با خشم میگویم
باز هم رویا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
نقل قول:
مرا با خود تنها رها کردی
ندیدی با این دل چه ها کردی
رها کردم اشک از دو دیده
فغان سر دادم هر شب تا سپیده
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید
پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم
در سیاهی رنگ می گیرد
دلم گرفته است از این همه سیاهی
به خود دلگرمی داده ام به رویاهای واهی
درون چشمان من گشته است بی فروغ و نور
ندارم قطره اشکی که بسازم به آن سوز و آهی
یاور همیشه مومن ..تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری ..برای من شده عادت
توان از پاهای من بردی
تمام عمر از خون دلم خوردی
به آرزوی مرگت نشستم
دریغ از اشکم در آن هنگامی که مردی
يه روزي زير گنبد نيلي بود يه گلدون تنهاي تنها
خالي بود جاي گل توي قلبش لونه داشت تو سينش غم دنيا
حالا غصه و غم ديگه رفته بازم اومده عطر بهارون
چونکه غنچه پاکي نشسته ميون دل تنهاي گلدون
نمی گیرد کسی از ما سراغی
نمانده در چمن، جز بانگ زاغی
نه پایی، تا ز تاریکی گریزم
نه دستی، تا بر افروزم چراغی
نقل قول:
قاصدكي بر بال فرشته
عازم شهر فرشتهتو رويا
هزار تا ارزو غصه
از دوري /فاصله
در كوي اول در شهر خراب
نا اميد و بازمانده و خراب
اميد وصال رخنه بود
در راه دگر
كوي دوم قاصدك هاي برهنه مانده
عجب از روزگار بر جاي مانده
قاصدك ها با لباس برهنه
ماندند عجب از قاصدك در برهنگي
قاصدك ره به جاي نبرد
بار عزم در شهر فرشته
هر ان كوي و همان
بدتر از ان كوي و همان
روشني در خود ديد
فرشته همچو خود ديد
مانده در باده خود
ان همه باده خود
بي بال و پرواز از اسمان
همه خود در ان اسمان ديد
در این راهی که بی من پیشه کردی
به بدرغه ات خواهم آمد اما به سردی