نکنه هوس گري بوم دلت رو بگيره؟
نکنه تا جون گرفت دوباره اين دل بميره؟
نکنه اشک ما رو تو هم بخواي در بياري؟
نکنه حوصله مونو تو بخواي سر بياري؟
.........
ببخشید شعر با مفهوم پیدا نکردم !
Printable View
نکنه هوس گري بوم دلت رو بگيره؟
نکنه تا جون گرفت دوباره اين دل بميره؟
نکنه اشک ما رو تو هم بخواي در بياري؟
نکنه حوصله مونو تو بخواي سر بياري؟
.........
ببخشید شعر با مفهوم پیدا نکردم !
يادمان باشد از امروز خطايي نكنيم
گرچه در عشق شكستيم صدايي نكنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
منم شاید زمانی با دلی دیگر در آمیزم
و شاید تا ابد از عشق بگریزم
ولی نام تورا از هر درخت مهر
که در باغ دلم روید درآویزم
به یادت باز می گریم
به یادت باز می خندم
ولی من روزن آن خاطرات با تو بودن را
بدان هرگز نمی بندم
ميتوان هر لحظه هر جا عاشق دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !
زندگي برگ بودن در مسير باد نيست
امتحان ريشه هاست
ريشه هم هرگز در مسير باد نيست
زندگي چون پيچكي است
انتهايش مي رسد پيش خدا
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تشنه سايه ،توي قلب خورشيد
جاده پر از تگرگ و خيس بارون
ميزنه شب به لختي خيابون
پرسه باد تو كوچه هاي پاييز
كوچه ي بارون زده غم انگيز...
ز دست ديده ُدل هر دو فريــــــاد
كه هر چه ديده بيند , دل كند يــاد
بسازم خنجري نيشش ز فولــــاد
زنم بر ديـده تــا دل گــــردد آ ز ا د
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
قصه از گرمي قـلبـت مــي گــفــت
تا يك شب كه زمين تشنه باران بود
يك شـب تاريـك و سردو عـــبـــوس
تو بـه ميـهمــاني تــاريـكـــي هــــا
امشب ای ساقی مرا هم می بده
یک نیستان ناله های نی بده
نیست اینجا مأمن و مأوای من
من غریبم ، نیست اینجا جای من
مرغ دریایم ، مرا دریا ببخش
گر شبستانم ، کمی فردا ببخش
شباهنگام آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
وزآن دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تو را من چشم در راهم
مهر مفگن برین سرای سپنج
کین جهان پاک بازیی نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج
جا مانده است
چيزي جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهاي سياه و
نه دندانهاي سفيد
چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !
چون صبا با تن بيمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
شرمنده من با ج چيزی به ذهنم نرسيد با گزاشتم
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
*-*
سلام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
عليکه سلام عزيز دله خودم
ما دیگه حوصلۀ حرف های پوچو نداریم
ما دیگه خسته شدیم
طاقت کوچو نداریم
سر به سرم بذار
ولی سر به سر دلم نذار
یه باری از دوشم بگیر
مشکل رو مشکلم نذار
نکنه اشک ما را تو هم بخواهی در بیاری
نکنه حوصلمون تو بخواهی سر بیاری
قربونت رفیق
يا بده جامي و از ساغر بنوشانم دمي
يا فدايم كن به چشمت تا دم صبح ازل
لول لولم
ز دست دلبر نامهربونم
در اين دنيا ميخوام تنها بمونم
محبت پيشه کردم ، ناز کردی
برام نامهربونی ساز کردی
شکستی قلبمو رفتی ز پيشم
زدی آتش تو براین قلب ريشم
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
g
� - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ �
*-*
رفیق اون شعر قطار خیلی خیلی جالب بود.مر30+90
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
در میکده غافل ،در مدرسه عاقل ،در صومعه عابد
هم سوخته ی خاکی ،هم بیدل افلاکی ،هم ساکن مسجد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
...
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هر چه تو گويي و تو خواهي
يك كوچه دركنار من و كودكي بكش
تصوير مرد پير خيابان براي بعد
جا مانده است دفتر فرياد در حياط
فرصت دهید، بارش باران براي بعد
در این روز های سفید و خاکستری
خیال ریخته و دست واژه های سرما زده
روی بر گ های حسرت
من چه می کنم؟
سکوت سکوت سکوت!
...
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم!
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من
آرام
آرام
خش خش گاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
دل همان بسته زنجير وفا هست که بود
ديده مخمور همان برق نگاه است که بود
شمع دل در طلب ديدن تو مى سوزد
ورنه پروانه بدان قدر و مقام است که بود
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
که ز خود رفته در آغوش تو باشد
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم
هشیار و عاقلیم که بر دست و پای دل
زنجیر و بند از خم گیسو نهاده ایم
فرما اشارتی که دو چشم امیدوار
بر گوشه های آن خم ابرو نهاده ایم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
من جسمم تو روح من
من کشتی تو نوح من من زخمم تو مرحمم
من ظلمت تو روشنی من واهی تو ماندنی
من تنها تو همدمی
تو اولین و آخرین برای من چو عاشقم
عزیرترین همسفری در همه ی دقایقم
درگاهت سجده گاه من بگذر از گناه من ، من خلقم تو خالقی
یکی مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن هایی
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
خوبی زهرا جان؟
مثل سرگذشت درياست قصهات ٬ عزيز از دست رفتهام !
هميشه آبی ٬
هميشه آرام ٬
ميان موجی از دلواپسیها ٬ هميشه غمين
به که آويزم ميان اين همه دلتنگی؟
ميان اين خزان نو رسيده بهار؟
به که برم شکايت اين خاک سرد ؟
شکايت غريبانه اين سفر بی کلام ؟
ممنون مژگان جون ، شما چطوری خانومم !