پروایی ندارند
از پرپر کردنِ پیله ها
برای دست کشیدن بر پولکِ سرخ ِ پیروزی،
پروانه وار می خواهمت
بگذار دست هایمان
نوازش را بیاموزند
باید رخنه کرد
در بی رحمی ِ بی شرمشان
باید یکی شویم.
نسترن حسینی
Printable View
پروایی ندارند
از پرپر کردنِ پیله ها
برای دست کشیدن بر پولکِ سرخ ِ پیروزی،
پروانه وار می خواهمت
بگذار دست هایمان
نوازش را بیاموزند
باید رخنه کرد
در بی رحمی ِ بی شرمشان
باید یکی شویم.
نسترن حسینی
آه ، چه بزرگ شده ای !
یک تنه
جلوی خورشید ایستاده ای
تا نورش
چشمان ام را نیازارد ،
ماه ِ من ؟!
پیام فاضلی
آوازی ناتمام
در خاموشی هایت
پیچ و تاب می خورد
شعله ای کوچک
صدای قلبت را
به پارک های قدیمی
می برد
به زودی
گل سرخیبرای چشم های تو
می چینم
در غربت نیمکتی خالی
ده قدم که بر داری
از زمان خارج می شوی
ده قدم که بر داری
از امپرراتوری ماه و خورشید بیرون می شوی
ده قدم
تنها
ده قدم که بر داری
نه همهمه صدایی و نه تعجبی
ده قدم که بر داری
دیگر گذشته ای نمی ماند
ده قدم که بر داری
یا صدقدم
یا هزارقدم ..
فرقی نمی کند
هنوز در قلب منی
از قلب من بیرون نخواهی رفت
در پيادهروي 47 شعري خواندم مليحه خنديد
گفتم بالاخره بله يا خير؟ گفت: خير است انشاءالله!
بعد در اتاق 57 شعري خواندند باران گرفت و صيغه جاري شد
همانشب، شعري خوانديم تخت سرفه كرد عرفان سروده شد
بعدها در اتاق 62 شعر تازهيي خوانديم تخت عطسه كرد و ايثار به چاپ رسيد
براي نان به مدرسه رفتم بابا شيلنگ آب تعارف كرد كلاس به سكسكه افتاد
بعد آقاي مدير شعري خواندو من 30 سال پير شدم
حالا در اتاق 81 نشستهام آخرين حكم كارگزينيام را ميخوانم
مليحه ميخندد ايثار به افتخار من تست ميزند و عرفان
رفته است در پياده رو شعر بخواند تا من بعدن پدربزرگ شوم!
از دو كلمه بيزار ام:
عشق و سياست
مادر به عشق رسيد، كور شد
پدر به صندلي رسيد، لال شد
صندلي را از زير پاش پراندند
زبان در آورد
و مادر
پر فروشترين كتاب ِ سال شد!
جلوي دوربين كه ميروم
چوب ميشوم
عجيب ميشوم
غريب ميشوم
تو ميخندانيام
من سيب ميشوم
كرمهاي سادهيِ خوشباور
خاك بر سرتان كنم!
آن پرندهي سنگي
نشسته در پوشال ِ مه
تنديس ِ كودكيست
كه يك روز ميخواست شاعر شود
و سنگ شد!
و اینکه دل ِ من هم گرفته یا نه ... شاید زیاد مهم نباشد ؛
مهم تر از آن ،
آسمان ِ چشم های توست
که ابری تر از همیشه ،
برق می زند
و رعد ِ قلبم را در می آورد ...
آن وقت ها که نامه هایت را موشک می کردی و از کوچه
به حیاط مان می انداختی ؛
فکر می کردم اگر روزی بروی ... چکار کنم از دل تنگی ...
حالا ؛ پس از سال ها بی خاطرگی
قاصدک ت
صبح ،
سوار ِ باد ... رسید
دست ش پُر بود از سادگی های ِ بچگی م ...
که پس فرستاده بودی شان ؛
به آدرس ِ دخترکی که سال ها دلتنگ ِ حسّ ِ حضور تو ؛
زیر ِ درخت ِ کوچک ِ آلبالویت
نشسته بود ... و موشک ها را یکی یکی
به فضای دلتنگ ِ قلبش پرتاب می کرد ...
چشم های ِ من هیچ چیز برای ِ پنهان کردن نداشته اند ،
هیچ گاه !
این " یک جُفت دیوانه ی عاصی " ، گاهی که دست هات
به رسم ِ نوازش پلک هاشان را می بَندَد ؛
خوشبخت ترین " جُفت ِ سیاه پوش " ِ دنیا می شوند ...!
باز که قهر کرده اي پسرکِ سر به هواي کوچه ي هفتاد و هشت !
نزديکِ عيد
نازهايت خريدار ندارند ؛
حراجشان کردي !؟
ناز کن !!
بختت زده به کوچه ي تنهايي من ؛
" دست فروشِ دوره گرد "
کدام نقطه ی بهشت آفریده شده ای
که سیبِ خنده هایت چیدنی ست ... ؟!
میوه ی ممنوعه ی دیگران ؛
و - سینِ - سفره ی من باش ...
" عیدِ چشمانت مبارک " !
گاهی تنهایت می جسته ام
میان پشته های پاییز
آن گاه که
از آسمانی تازه
بر شانه های خیس من
فرو می نشینی
از شکل دست های تو
بر می گردم
برای ایستادن
در باد
صدایم کن
تو می روی و
مسافران مرگ
با دل من
تنها می شوند...
چه سرگذشتی داریم!
نام گیلاس های سرخ را
با حروفی تازه
می توان نوشت...
پستوی خانه ات را
روشن بگذار!
من، این بار
با چراغی خاموش
به کوچه های تو می آیم...!
ما را چشم زده بودند
دستی برایمان اسپندی دود نکرد
قانون اول نیوتن سیب را ترکاند در من
پاهایم را روی خاطرات مانده دراز می کنم
این جاده ی بی سر و ته از بازوی کدام آفتاب بیرون پرید؟
که سنت ها در دست های من افتاد
نسخه ای بنویس برای انداختن ها
جا مانده ام از بالا بود هر چه نمک
چیزی از قلم افتاد
او که راهش کج شد
قضیه ای برای چشم هایم بگو
و هذیانی برای دستهایی که می رفت
زیرنویس این شعر
همسایه ی دیوار به دیوار خانه ای ای کور است
من به کجای این آدمهای بی درک وصلم؟
از هبوط هر چه گناه گذشتم
از اول تا آخر خاک را که بگردی
شیطان مقوله ی همیشه ی زندگی...
روزی من سر در گم
میان این دست های غربتی
و فردایی که پشت پایم...
انداختم.
پشت برگها
خورشيد نمي تابد هرگز
بدون نور
يكي كاج مي شود بر بلندي ها
نظاره گر تپه هاي دوز
يكي بوته اي مانده بر زمين
زير سايه ها
شايد در انتظار آرزويي كه برآورده نمي شود هرگز...
چه مي داني اي آرزو به دل تپه هاي دوردست!
هزاران هزار سال هم كه بگذرد
پستي يك درخت
از اوج هر بوته اي بلندتر است!
من و تو
برای رسیدن به هم
هیچی کم نداریم
به غیر از…
یه معجزه…
از قرص های ضد تهوع
کاری ساخته نیست
وقتی
حالت از همه…
کمی کنار بایستید
می خواهم این شعر را
بالا بیاورم.....
قلبم او را فریاد می زند
ذهنم مرا هشدار می دهد
اینجا و اکنون
تنها یک حقیقت وجود دارد:
"او نیست، من هستم"
قلبم گریه می کند
ذهنم، تلاش
من اما
فقط نگاه…
با هر ترانه ای که برقصی
جای دست هایت
دور گردن من
خالی ست…
می بینی
شمشادها هم، سبز شده اند
ما هنوز…
پشت چراغ قرمزیم....
شب شده چشمم تو را دائم تمنا مي کند
دل اسير درد تنهاييست حاشا مي کند
نازنين، آرام جان! اين غصه ها از بهر چيست؟
يا ز بهر چيست دل امروز و فردا مي کند
پشت پلکت مينشينم پلک بر هم ميزني
عاقبت عشق است ما را زود رسوا مي کند
اين غم دوريت جا نم را به لب آورده است
دل اسير درد تنهاييست حاشا مي کند
ز. امیری
طوفان شده بود و من نمي دانستم
ويران شده بود و من نمي دانستم
بر مزرعه ی خشك دلم بي وقفه
باران شده بود و من نمي دانستم
عكس دل او بود كه بر موج نگاه
رقصان شده بود و من نمي دانستم
باز آمده بود و بعد از آن سرسختي
آسان شده بود و من نمي دانستم
يك بيت از او خواستم او يكباره
ديوان شده بود و من نمي دانستم
بر سفره ی خالي دلم بي تعارف
مهمان شده بود و من نمي دانستم
اين آتش عشق زير خاكستر دل
پنهان شده بود و من نمي دانستم
پيشتر يا مثل هميشه
با انتظاري از خيال تو آكنده
مرور مي كنم: پنج شنبه، پنج عصر
بانگ مي زند كسي
آقا تعطيله!
صندلي ها وارونه مي شوند روي ميزهاشان
كلاغ هم برگشته است به خانه اش...
شايد كه بيائي
يا ... آمده بودي
گوش کن!
به نُت هایی که
پشت ِ پنجره ات می خورند:
با...را...
باران باش!
کسی به باران عادت نمی کند
هر بار که ببارد ٬
خیس می شوی.
*
اینجا پس از باران است! یازدهُ سی دقیقه ی صبح.
نه
تقصیر ِ تو نبود
اصلآ
تقصیر ِ کسی نبود!
نه تو
نه من...
عشق که
دنبال ِ مقصر نمی گردد
عاشق بودیم
همین.
دخترم بـــاران ٬
گاهی موهایش دُم ِ اسبی ست
گاهی سیاه و کوتاه
گاهی بلند و خرمایی.
امروز رفتم دبستان دنبالش
همه بچه ها دویدند سمت ِ مادرشان
دخترم بـــاران
موهایش
بور و سیاه و خرمایی
کوتاه و بلند
فِری و صاف و دُم ِ اسبی بود
خیلی حرف داشتیم!
دخترم بــــاران
مهربان است...
دیر رسیدم خانه٬
شانه هایم خیس ِ بـــاران بود.
گفت با این یقه ی باز
چرا خم می شوم روی دست نوشته های او؟
حوصله ی این حرفها را نداشتم!
رفتم بالکن هوایی بخورم ٬ داد زد بیایَم تو...
انگار همان هنگام
مرد ِ داستانش هم به بهانه ی آب دادن گلها ٬
آمده بود بالکن روبرویی!
سوگند میخورم نمی خواستم اتفاق بدی بیفتد!
موهایم را بستم و سرم را به شستن ظرفها گرم کردم ٬ اما...
اما او ستمگرانه با چند جمله ی کوتاه و
به کمک ِ یک قید " ناگهان " ٬
مرد ِ داستان را به دردناکترین وضع ممکن در تصادفی کُشت!
وحشتناک بود...
روی کاغذها بالا آوردم!
بعد
مستخدم ِ خانه در دادگاه اعتراف کرد که
مرا با آن مردک ِ بخت برگشته دیده است...
آقای دکتر!
او نویسنده ی بی نظیریست...
همین روزها عکس ها و نامه ها را پیدا خواهد کرد!
فکر نمی کنید بهتر باشد وکیل بگیرم؟
این لبخند بر لب من ٬
رُژ ِ " بورژوا " نیست!
مژه هایم طبیعی برگشته اند
رژ گونه نزده ام
برق چشمهایم نیــــز
در چشم هیچ رقاصه ای پیدا نمی شود!
وقتی بروی
چراغها خاموش می شوند
و سیندرلا یت
شستن زمین را
از سر خواهــــد گرفت
به سلام ها دل نمی بندم
از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
دیگر عادت کرده ام
به تکرار یکنواخت دوری و دوستی
خورشید و ماه!
عزیزم!
هیچ اتفاقی نمی افتد!
همان طور که تا به امروز نیوفتاده است!
اگر من بی خیال تو بشوم
اگر تو خودت را از من دریغ کنی
اگر من به دریغ کردن های تو لج کنم
و
بی خیالت شوم
و اگر هزار تا اگر دیگر جا خوش کنند در زندگی مان
هیچ اتفاقی نمی افتد برای درخت های این حوالی
که
به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساس هستند!
فقط من فرسوده می شوم در یک آپارتمان 108 متری
فقط تو پیر می شوی در ...
فقط نا منتظر تر از دوست داشتنمان، مرگ سلام می کند به یک لحظه
فقط در قرن های آینده
یک حسرت در دل تو
و یک داغ در دل من
می ماند تا هزار بار به دنیا آمدن و رفتنمان!
عزیزم!
جایی که باد نمی آید،
آدمها دو دسته می شوند:
آنهایی که بادبادکشان را جمع کرده اند،
و آنهایی که می دوند.
چه رنجی است
سالها زیستن
به خاطر کسی که…
هرگز نزیست به خاطرت…
وقتی جهان از ریشه جهنم
و آدم از عدم
وسعی از ریشه های یاُس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده در حرف
کفتر را به کفتار تبدیل میکند
باید به بی تفاوتی واژه ها
واژه های بیطرف مثل "درد" دل بست
درد را از هر طرف بخوانی٬ درد است
بر جای پای خود گام میگذارم
برای یافتن خود
ولی ظاهرا" بیگانه ای از اینجا گذشته است
سرت را بر میگرداندی
من هنوز ایستادهام
چرا هیچ کس مرا نمیبیند ؟
کسی با من قرار سینما نمیگذارد ؟
کسی نگرانم نمیشود ؟
همیشه تنها چای میخورم ،
تنها تب میکنم ،
تنها موسیقی گوش میدهم .
فکر میکنم «تنها» یک آدم است
که اینجا خانه کرده
اگر آدم است
چرا مرا نمیبوسد ؟
بلند میگویم
و خوب گوش کن «تنها»
من
بوسیدن را خیلی دوست دارم .
شعرتعاشقانه ترین شعرها بوددروغتواقعی ترین دروغبه تنم بزرگ بودیکه دیده نمی شدم .
فرقی نمی کند دیگر
چوپان دروغ بگوید یا راست
گرگ های این حوالی
آنقدر گرسنه اند
که آدم ها را هم می درند
مادرش بلوچ بود
پسرش را کرد به دنیا آورد
ترک بزرگ کرد
اول عاشق شد
عشق ورزید
بعد شاعر شد