-
بقچه!!!
جوانک درست روبرویم نشسته بود. سیم هدفون را دیدم که از گوشش تا توی کیفش ادامه داشت. چشمانش را در برابر نور آفتاب بسته و سرش را به میله صندلی تکیه داده بود. نگاهی به اطراف انداختم.اولین چیزی که چشمم را گرفت بقچه زرشکی رنگ کهنه ای بود که روی پله اتوبوس گذاشته شد. پیرمرد پایش را روی پله اول گذاشت. میله های دو طرف در را گرفت و خود را بالا کشید. بعد بقچه را روی کف اتوبوس رها کرد و یک پله دیگر . . .بقچه را برداشت و با قدی که اول گمان کردم به خاطر بالا آمدن از پله ها خمیده است لحظاتی ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. کتش که زمانی قهوه ای رنگ بود حالا وصله های بسیار داشت، کفش هایش لبخند تلخی بر لب داشتند. دست پینه بسته اش را به میله اتوبوس گرفت. بقچه زرشکی رنگ کهنه آرام آرام می لرزید.مرد از جایش بلند شد. خاکستری موقر موهایش زیر نور آفتاب برق می زد. آرام بازوی پیرمرد را گرفت و او را روی صندلی نشاند. جوانک هنوز با چشمان بسته آهنگ گوش می داد...
مریم آقازاده
ماخذ:fasleno.com
-
خجالت
پسر که به سمت یخچال رفت،پدر خجالت کشید. از یخچال خالی بطری آب را برداشت و سرکشید.
گفت:" چقدر تشنه م بود". پدر لبخند زد.
-
گریه
دلش گرفته بود و سخت گریه می کرد. از زندگی خسته شده بود. هر روز یک جور بدبختی و عذاب. تنهایی خیلی آزارش می داد. خوشحال بود که کسی نمی فهمد گریه هایش واقعی است.
کارگردان "کات" داد و همه به آقای بازیگر خسته نباشید گفتند.
----------------------------------------------
محمدرضا مهاجر
-
رستوران مبتكر!!!
یکی از غذاخوریهای بینراه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.رانندهای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد.بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت:مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
نوشته:حميد نجف،ماخذ :عصر ايران
-
توبه
"سحرخیزان ارجمند تا اذان صبح به افق تهران تنها 3 دقیقه باقی مانده است." دلش لرزید و توبه کرد. از همه ی بدی های قبلش. لیوان آب را سر کشید و افتاد وسط اتاق.
-------------------------------------------------------------------------
حمدرضا مهاجر
-
نگاه
روزه و گرما رمقش را گرفته بود. از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد. یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند.
سرووضع ظاهرش را مرتب کرد، اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود. کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد.دو تا نان بربری را که خریده بود روی میزگذاشت. تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد. خودش و همسرش هر دو خندیدند.
نصف یکی از بربری ها خورده شده بود!!!
-------------------------------------------------------------------------
حمدرضا مهاجر
-
حاجی
زن با گریه آمده بود مغازه حاجی. می گفت"حاجی از خدا که پنهون نیست از شما هم نباشه، با زبون روزه نمی خوام دروغ بگم دیشب سر سفره ی بچه هام یه بربری بود و هفت هشت تا خرما."
حاجی کیسه ای را برداشت و پر کرد: دو بسته خرما،یک کله قند، یک بطری روغن کوچک و روی همه این ها چهار اسکناس 5هزار تومانی. زن از مغازه بیرون زد و به آن سمت خیابان رفت. 206 آلبالویی رنگش منتظرش بود.چشمان حاجی بدرقه اش کرد.
هفته بعد دم در مغازه حاجی آفتابی شد. تا لب باز کرد، حاجی نوک انگشتش را روی بینی اش گذاشت که:هیس! کیسه ای برداشت و مثل هفته بعد پرش کرد.زن از مغازه زد بیرون. حاجی این بار با چشمانش یه بدرقه او نرفت.
--------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر
-
چشمان خشک من اما . . .
مریم آقازاده :
می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی... خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند... لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد...دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید... جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش... سرد و دور انگار که از من می گذشت . . . چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد...عکس را برگرداندم:انجمن حمایت از بیماران ایدزی
-
دریا
پدرش از سال ها پیش قول داده بود یک بار ببردش دریا. به دریاچه نزدیک شهرشان که رسیدند پدرش گفت این هم دریا. کمکش کرد از ماشین پیاده شود. کنار دریاچه ی کوچک رفتند. دست و پایش را حسابی در آب خیس کرد. موقع برگشتن به پدرش گفت" بابا دستت درد نکنه خیلی دوست داشتم دریا رو حس کنم".بعدش با عصای سفیدش یه سمت ماشین راه افتاد. اشک از گوشه ی چشم پدر سرازیر شد.
--------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر
-
دوچرخه
پدرش قول داده بود بجای دوچرخه کهنه اش یک دوچرخه نو برایش بخرد. پدر که مرد، ناپدری دوچرخه کهنه را هم فروخت.
------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر