جان بی تو قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
(نمی دونم شاعرش کیه)
Printable View
جان بی تو قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
(نمی دونم شاعرش کیه)
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصال بیغمی گوید باز
انوری
ز خورشيد پنهان شود موش کور**که جهل است با آهنين پنجه روز
کسي را که داني که خصم تو اوست**نه از عقل باشد گرفتن به دوست
سعدی:40:
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی
سالها دل طلب جا جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
حافظ
دلی دیرم دلی دیوانه و دنگ
ز دستم شیشه ی ناموس بر سنگ
از ین دیوانگی روزی برآیم
که در دامان دلبر بر زنم چنگ
باباطاهر
گر هیچ سعادتم رساند بر تو
جان پیش کشم مباش گو در خور تو
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت
گاهی چو فلک گردم گرد سر تو
انوری
والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیب دان از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما
دیوان شمس تبریزی
از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا
بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدودهی حمرا
خواجوی کرمانی
از کوی تو ره گم نکنم خانه خود را
دیوانه شناسد ره ویرانه خود را
مستیم و ره کوی تو نادیده سپاریم
با آنکه ندانیم ره میخانه خود را
مجمر اصفهانی