سيب سرخي را به من بخشيدورفت
ساقه سبز دلم را چيدورفت
عاشقي هاي مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خنديدورفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بي مروت گريه هايم راديد و رفت
Printable View
سيب سرخي را به من بخشيدورفت
ساقه سبز دلم را چيدورفت
عاشقي هاي مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خنديدورفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بي مروت گريه هايم راديد و رفت
وقتی دلت تنگ است و لبانت پر از سکوت ،وقتی هیچ اشتیاقی درون حوضچه چشمانت نیست ، وقتی سبوس زندگانیت در باد گم میشود،وقتی لهجه شیوایی هزاران به گوشت نمی رسد ،وقتی تنت از دست حرفها سرد است ، وقتی هیچ کس تو را "نازنین" خطاب نمی کند ، درهای آسمان که بسته نیست . دستانت را بسوی رنگین کمان ها بلند کن ،چون همیشه یکی هست که تو را از پس ابرهای تیره و شاید زلال ، "نازنین" صدا کند
نوشتم برای تو :بنویس برای او که سایه ی خاطره اش به آفتاب حضورم طعنه می زند ………
تو را خواهم به دنیای غریبی
به آهنک و صدای دل فریبی
تو را خواهم به انبوه ستاره
به مسجد در کمین هر مناره
تو را خواهم به جان آدمیت
به قلبت در هراس بی منت
تو را خواهم اگر چه با روانم
اگر دنبال مهرت من دوانم
نمی خواهم به بند من در آیی
تو را آزاده خواهم در رهایی
تو با هر کس نشینی من همانم
بر این مهر قدیمی پاسبانم
برو سوی هر آن کس دوست داری
به قلبم نیست از هجر تو باری
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار چشم تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار ِ از تو چه پنهان ، حسد شدم
شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
شاعر شدم همان که تو را خوب می سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
در حیرتم چگونه ، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم
تیشه ات را بردار و بیا ای دوست
با تو می خواهم بر سینه ی کوه
یاد افسانه فرهاد کنم
با تو آری ، با تو با تو،
با تو می خواهم ، بیداد کنم
برای بدست آوردن تو
یک دنیا آخرت را از دست می دهم
اما این به جهنم گفتنت را دوست دارم
من نگاه پر ز پرواز ِ تو را
در پستوي خيالم،
جايي فراسوي نگاههاي پر ز كين،
پنهان مي كنم؛
تا شايد
تا هميشه
ترك بر ديواره بلوري نگاهت ننشيند!
آسوده باش!
تا نهايت ابديت
از گزند حسرت در اماني.
آسوده باش مهربانم!
آسوده باش كه شیدا با توست!
پـشـت سـرت آب مـی ريـزم کـه ...
بــــهـانـــه آوردم کـــــه :
- آبــــمــان گـــل آلــود اســت -
تــا پــیــالــه ی چــشــمــهــایــم را
خـــالــی کــنــم پــشــت ســرت
شــب کـــه آمــد
بـــــــه خــــوابــــــم بـــــرگـــــرد!
آيينه پرسيد که چرا دير کرده است
نکند دل ديگري او را سير کرده است
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است
تنها دقايقي چند تأخير کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شايد موعد قرار تغيير کرده است
خنديد به سادگيم آيينه و گفت
احساس پاک تو را زنجير کرده است
گفتم از عشق من چنين سخن مگوي
گفت خوابي سالها دير کرده است
در آيينه به خود نگاه ميکنم ـ
آه!!! عشق تو عجيب مرا پير کرده است
راست گفت آيينه که منتظر نباش
او براي هميشه دير کرده است
با تو هستم...اما تنها ترین تنهام... غم و درد و بی کسی...به مرگ نزدیکم... با تو هستم...اما دلم در کنار دلت نیست... بی واژه ترین پروازم...بر پرتگاهی که همین نزدیکی ست... با تو هستم و از خودم دورم مثل ستاره های کهکشان کم نورم با تو هستم...پس بالهایم کجاست...؟