ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم کشيد و رفت
Printable View
ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم کشيد و رفت
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
اينجا دلم خون است باور کن عزيز من
اينجا دلم خون است از اين دلهاي سيماني
مردان اين سامان زبانم را نمي دانند
من مانده ام اي عشق و سنگستان ناداني
مي خواهم امشب با تو باشم هرچه بادا باد
چون روزقي کوچک در اين درياي طوفاني
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
----------
سلامیدم
فرانک خانوم
من از دشمن نمی ترسم ** که دشمن های و هو داره
تو میدون جرات و جان ** نبرد از رو به رو داره
از اون دوست هراس من ** که مظلوم سر به تو داره
به عشق و صلح بی تزویر** تظاهر تا گلو داره
همه گويند پيش ما منشين
هيچ جا بهر من نشيمن نيست
بر پلاسم نشانده اند از آن
كه مرا جامه خز ادكن نيست
نزد استاد فرش رفتم گفت:
«در تو فرسوده فهم اين فن نيست
همگنانم قفا زنند همي
كه تو را جز زبان الك نيست
سلام به روی ماهت
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
....
سلام به دوستان ادیبم
ما هم از مستان این می بوده ایم
عاشقان درگه وی بوده ایم
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
*-*
سلام من به تو یار قدیمی
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غمها به سر آمد
زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
مامور کــــم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا
آتش دل را ننشانی ، تا به دامانم ننشینی
دل سیهی ، که مرادِ رهی ندهی
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
و آن دیگری را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
یک عمر خسته منتظر دیدن کسی
بیدارم آه... ،فرصت خوابم نمی دهید
لب تشنه تا جهنم عصیان شتافتم
حتا امید کذب سرابم نمی دهید
بیگانه نیستید اگر دشمن منید ، ...!!
نشنیده اید ، یا که جوابم نمی دهید
دگر ره گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالمافروز
تو آن نوری که پیش از صحبت
خاک ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنتآباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصه دوش
تواند کردن امشب را فراموش
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
...
..تکیه داده ام به باد
روی ریسمان آسمان ایستاده ام..
بر لب دو پرتگاه ناگهان....
ناگهانی از صدا..
ناگهانی از سکوت...
زیرپای من دهان درهءسقوط باز مانده است..
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه...
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم..
سرنوشت من ..سرودن است!
چرا ..
...
تو بودي آسمان با ستاره هايش
تو بودي درختي با پرنده هايش
رفتي آسمان آبي خانمان پر زد
رفتي پروانه هاي گلهايمان پر زد
لحظه لحظه ديدم گلها پر پر شدن
خاطرات را ديدم كه پر پر شدن
ندانم رسم ياري بي وفا ياري كه من دارم
دلم كوشد دلازاري كه من دارم
وگر دل را به خداي رهانم از گرفتاري
دلازاري دگر جويد دل زاري كه من دارم
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
تا تواني دلــــي بدست آور
دل شكستن هنر نميباشد
----------
شرمنده شعرم نميومد
و تشكر از بچه هايي كه بابت اون آمار تشكر كردند
موفق باشيد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می اید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می اید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
مگذار که فرزانهء فرزانه بمیرم
بگذار که دیوانهء دیوانه بمیرم
میخانه اگر جای منه بی سروپا نیست
بگذار که پشت در میخانه بمیرم
محروم چو از آن لب شیرین چو قندم
بگذار که لب بر لب پیمانه بمیرم
از عشق پر آشوب تو چون خانه خرابم
بگذار که آواره و بی خانه بمیرم
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که ترا بخواب دیدم
ياد آن ايام، كز خوش باورى
هر چه مىديدم به چشمم خوب بود!
مىفشارندم چو مىبينم كنون
خوش گمانىها سزايش چوب بود!
نقل قول:
مرا روزی که کارم با تو افتاد
به اوج کهکشانها برده بودی
به لبهایم سرودی تازه دادی
دلم این تازگی را دوست دارد
ولی روزی که رفتی تا همیشه
غروب یک خزان درمن نهادی
دلم دیوانه شد از درد دوری
ولی دیوانگی را دوست دارد
سه شنبه ساعت نه یا ده شب
نوشتم تا بماند یادگاری
که دل آواره دیدار تو گشت
و این آوارگی را دوست دارد
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
از کوير آمدهام
چشمم از خاطره ريگ پُر است
ابر من باش و دلم را بتکان.
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
-----
فرانک این شعر بالایت چه قشنگ بود
ضمنا دارم به فروغ علاقه مند می شم
قشنگن شعرهاش که
از دست عزيزان چه بگويم گلهای نيست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نيست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز اين دست مرا مشغلهای نيست
سلام
مرسی
اره گفتم که شعراش قشنگه شعرهای لطیف هم زیاد داره در ضمن
تا سایه سیاه تو اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان نبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانه تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی بسر نهاده چو دیروز
از تارهای نقره باران
از گوشه های سکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامش و مرموز
پر میکشند خسته به سویت
گویی که میتپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
نفس آدمها
سربسر افسرده ست .
روزگاري است در اين گوشۀ پژمرده هوا
هر نشاطي مرده ست .
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد .
مي كنم هر چه تلاش ،
او به من مي خندد
در کدامين نگاه تو گم شد
خنده ها و نشاط ديرينم
بر لبم نقش بست از آن روز
حسرت روزهای شيرينم
آه آخر بگو چه سودی داشت
مرگ احساس من برای تو
من که با قلبی عاری از کينه
ريختم اشک ها به پای تو
وقت تموم كردن كار شهامت دل بريدن
خط كشيدن دور همه به حس پرواز رسيدن