مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
حافظ
Printable View
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
حافظ
ما گبر قدیم نا مسلمانیم
نام آور کفر و ننگ ایمانیم
کی باشد و کى که ناگهان ما
این پرده ز کار خویش بدرانیم
عطار
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
سنایی
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
کاشانی
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
حافظ
ثريا با علو همت تو
به نسبت چون ثري پيش ثريا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر راي صوابت عقل شيدا
انوری
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
حافظ
من آن کس نيم کز غرور حشم
ز بيچارگان روي در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوي زشت
که ناسازگاري کني در بهشت
من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رويم فراز
چنين راه اگر مقبلي پيش گير
شرف بايدت دست درويش گير
سعدی
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست ازين شيوه كه مست است شرابت
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
حافظ