تــا کــی بـه نـظـارهٔ جـهـان خـواهـی زیـسـت
فــارغ ز طلــــسم جــسم و جـــان خواهی زیست
یـک ذره بــــه مـرگ خـویـشـتـن بــرگـت نیست
پــنــداشــتـهٔ کـه جـاودان خـــواهـی زیـسـت
Printable View
تــا کــی بـه نـظـارهٔ جـهـان خـواهـی زیـسـت
فــارغ ز طلــــسم جــسم و جـــان خواهی زیست
یـک ذره بــــه مـرگ خـویـشـتـن بــرگـت نیست
پــنــداشــتـهٔ کـه جـاودان خـــواهـی زیـسـت
سفر کردی و من تنها نشستم
بدون بال و پر شدم قلب مستم
تمام هستی ام خاکستری شد
بهار زندگی خشکید و پژمرد
آن قــدر بــا آتـش دل سـاخـتـم تـا سـوخـتـم *** بـی تـو ای آرام جـان یـا سـاخـتـم یـا سوختم
سـردمـهـری بـیـن کـه کـس بـر آتـشـم آبـی نزد *** گـرچـه هـمـچـون بـرق از گرمی سراپا سوختم
سـوخـتـم امـا نـه چـون شمع طرب در بین جمع *** لـالـه ام کـز داغ تـنـهـایـی بـه صـحـرا سوختم
هـمـچـو آن شـمـعـی کـه افـروزنـد پـیـش آفتاب *** سـوخـتـم در پـیـش مه رویان و بیجا سوختم
ســوخـتـم از آتـش دل در مـیـان مـوج اشـک *** شـوربـخـتـی بـیـن کـه در آغـوش دریـا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند *** در مــیـان پـاکـبـازان مـن نـه تـنـهـا سـوخـتـم
جـان پـاک مـن رهـی خـورشـیـد عـالمتاب بود *** رفــتــم و از مـاتـم خـود عـالـمـی را سـوخـتـم
تک و تنها کنار باغچه نشسته ام ، بی آنکه کسی بیاید و صدایم کند
دل پاک من چو خورشید می درخشد اما ناراحتی ها آن را از من میگیرد!
مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
این را درست روزی دانستم
که از خانه ای که در آن نبودی بدم آمد
میروم از یادها
همسفر با بادها
در دلم فریادها
می روم با خویشتن تنها شوم
فارغ از اینها از آنها شوم
میروم شاید که خود را یافتم
عشق را شاید خدا را یافتم
می روم تا آخر بود و نبود
می روم تا انتهای بی کسی
می روم تا انتهای جنگل و باران و باد
می روم پاییز را خندان کنم
می روم تا این دل لبریز از نیرنگ را
با صفای چشمه و باران مهر
اندکی شاید مصفاتر کنم
می روم گلهای غمگین و سیاه درد را
شاد چون باغ بهاران و چمنزاران کنم
می روم شاید اسیر خسته و دربند را
فارغ از دنیای بی آغاز و بی پایان کنم
نفسهایم به شماره افتاده
حالا کوچکترین صدایی در گوشم زمزمه ای آشنا دارد
کلمات مبهم شدند. این واژه چیست؟!
خدایا کجا هستم؟
این چاهی است تاریک یا که تیرگی شبهاست که به چشم من نا آشناست!
بنویسیم از مرگ
که مرگ آغز زیباییست یا پایان زیبایی ؟
بنویسیم از مرگ
و نترسیم از مرگ
که مرگ در همین نزدیکی پشت دیوار رهایی
پشت آن لحظه زیبا
پشت آن خداحافظی کوچک ما
زنده مانده
و می کشد انتظار
تا بگیریم دستش را آرام آرام
بازگشته اند
دردهای قدیمی
تصویرهای تاریک
از من در آینه
از من
در خواب ها
این بار می خواهم
تکه
تکه
تکه کنم خود را
تا دوباره دست کسی
شاید...
نه!
این پازل را
هزار بار هم که بچینی
همان می شود...
از دیروز تا فردا بر بوم دل تنهایی را نقش زده ام
تنهایی را ستوده ام
تنهایی را بوییده ام
تنها یی را در کنج دل نهاده ام
و اکنون از تنهاییهای دل می نگارم
قـــلــب م را عــــــصب کـــــــــشــــــــی کرده ام
دیگـر نه از ســـــــــردی نگـــــــــاه ت می لرزد . . . ؛
. . . و نـه از گرمــــــــی آغوشـــــــت مــــــــی تپد