در دل خود دارم
حس زیبای طراوت،شادی
حس عشقی زیبا
که تو باران تو به من می دادی
قصه کوته کردم
باز باران آمد
از هوا یا ز دو چشم خیسم؟
نیک بنگر!
چه تفاوت دارد
Printable View
در دل خود دارم
حس زیبای طراوت،شادی
حس عشقی زیبا
که تو باران تو به من می دادی
قصه کوته کردم
باز باران آمد
از هوا یا ز دو چشم خیسم؟
نیک بنگر!
چه تفاوت دارد
دل داده ام بر باد
بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی
شیرین تر از فرهاد
*-*
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
*-*
سلام
نه سرو سامان توان گفت نه خورشید نه ماه
آه از تو که در وصف نمی آیی آه
هر کس بر هن میرود اندر طلبت
گر ره بتو بودی نبدی اینهمه راه
سلام
.........
هيچ كجا ، هيچ زمان فرياد زندگي بي جواب نيست
من زنده ام
فرياد من بي جواب نيست
قلب خوب تو جواب فرياد من است
...
ترک شراب کردم و ساقی به عشوه گفت
پیمان ز یک طرف ره و بتخانه یک طرف
ایمان و کفر زلف و رخش دل چو دید گفت
زد کعبه یک طرف ره و بتخانه یک طرف
در حیرتم که دل ز چه روی برند و دین
جانان ز یک طرف دل دیوانه یک طرف
فقط هميشه در ذهنم آرام آرام پرسه مي زني
هنوز از ياد نبرده ام كه ساعتها با هم به تماشاي اشكهاي مرغ عشق تنها مي نشستيم
هميشه مي ترسيدم تنها شوم
مثل همان مرغ عشق تنها
و تو رفتي و من تنها شدم
و حالا كسي حتي اشكهاي مرا به تماشا نمي نشيند
تو نگاهت را از من دريغ كردي
همان برايم بس بود كه زنده بمانم
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی هرگز هرگز
پاسخی سخت ودرشت
و مرا
غصه این هرگز کشت
تو را دوست دارم
تو را به جای همه كساني که نمی شناختم دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر برفی که آب می شود، برای نخستین گل برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
مـیپرد مــرغ همتم گستاخ
در ریاض امید، شاخ بـه شاخ
کــــه ز بام تـــو دانهای چینم
یــا ز نـامـت نشانــهای بینـم
ای کـــه پیش تــو راز پنهانـم
آشکارست! تا بـه کی خوانم
مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
سلام
دلم آوارگی را دوست دارد
نسیم رهگذر از کوچه تو
نگاه منتظر بر پیچ جاده
صدای سادگی را دوست دارد
دلم گرفته میخوام گریه در این زمونه به کی شکوه کنم
وای دل من وای دل من وای دل من
ز دست قهر تو من خسته شدم
چو مرغ بال و پر بسته شدم
وای دل من وای دل من وای دل من
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
چشم و دلم منتظره
آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره
که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم
ز غمت شکوه کنم
که تو رسوا بشی ...
من که در این شهر غریب عاشقی بی کَسَم
دونه خون اشک روون شد خدا مونسم
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
يك دل بنما كه در ره او
درچهره نه خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه اصل
آنجا كه خيال حيرت آمد
در پس پرده نيمرنگ تاريكي
چشمها
نظاره درد مرا
سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گريستن
در اختلال صدا و تنفس آن كس
كه متظاهرانه
در حقيقت به ترديد مي نگرد
لذتي به كف آرند.
از اينان مدد از چه خواهم، كه سرانجام
مرا و عموي مرا
به تساوي
در برابر خويش به كرنش مي خوانند،
هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر
كلاديوس
نه نام عــّم
كه مفهومي است عام.
وپرده...
در لحظه محتوم...
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
یادم اّید : تو به من گفتی
از این عشق حذر کن ))
لحظه ای چند بر این اّب نظر کن
اّب ,اّیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است
تا فراموش کنی ,چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم :((حذر از عشق ! ندانم
سفر از پیش تو, هرگز نتوانم
نتوانم
می گويد: در من بشارتی است...
عجبم می آيد از آن مردمان که بی آن بشارت زنده اند....
چيزی که آدم را به هوای خودش ميکشد تصوير روشنی از خير است
...
امروز تو برای من مامن اين خيری .محل امن!
دوباره پنجه به مهتاب برده ای آری !....
نهايت تمامي نيروها پيوستن است...
پيوستن به اصل روشن خورشيد ،
و ريختن، به شعور نور...
...
رَحِم
پوسته اش را وا مي دارد
به لق زدن.
ماه
خود را از درخت بيرون مي رهاند
بي آنکه جايي بيابد
براي رفتن
«نالهی مـن ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از ایـن فاضلان شعر شعـار
کسب کـــــردی فضایل بسیــــار
مستـمـر بــــــر مکــــارم اخلـاق
مشتـهـــر در مجـــــامـع آفـــــاق
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببیینن
اسب سفید نقره دل
یال و دمش رنگ عسل ,
مرکب صر صر تک من
گردن و ساقش بببینین
باد دماغش ببینین
نیست با آسودگی کاری من بی تاب را
می رمد از چشم اگر در خواب بینم خواب را
احـدی، لـیـک مرجع اعداد
واحدی، لیک مجمع اضداد
اولی و تــــو را بدایت نــی
آخری و تــو را نهایت نـــی
ذات تــو در سرادقات جلال
از ازل تا ابـد بـه یـک منـوال
لحظه دیدار نزدیک ست
باز من دیوانه ام ، مستم ;
باز می لرزد دلم ، دستم
بازگویی که در جهان دیگری هستم .
ببخشید میدونم ربطی به موضوع نداره ولی چرا صفحه ی 1887 باز نمیشه ؟
میخوام برم از این دیار
شکوه کنم به روزگار
که رقیب من رسیده به یار
چه کنم به کار کردگار آخ به دلم آخ به دلم
چراغ ایوونم رفت
جلوی چشام جونم رفت
مرغ غزل خونم رفت
یه کارد سلاخ به دلم آخ به دلم آخ به دلم
مگر تمامی این راه های ِ پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه داده اید ، ای وازه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از ای این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغ شب خواندی و رفتی
تو اشک سرد زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی
يك نفس با من نبودي مهربان، اي سنگدل
زان همه نامهرباني؛ گر پشيماني بيا
تاب رنجوري ندارم، در پي رنجم مباش
گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني ، بيا
خود تو داني دردها بر جان من بگذاشتي
تا نفس دارم اگر در فكر درماني بيا
دشمن جانم تو بودي، درد پنهانم ز توست
با اين همه شكوه ها ، گر راحت جاني بيا
ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تـو
به جوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بگشای!
يک زن
هر شب
در تو
درمن
دست و دهان مي گشايد.
يک زن
مي لغزاند
رحم را.
خلوتم حتي ميان صد غزل هم پر نشد
ميپكد بغض ترانه؛ باز من تنها شدم
آخرين شعرت چه توفيري كه قطعه يا غزل؟
"عاشقانه" يا "شبانه" باز من تنها شدم.
__________________
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
مـعنــی اختیــار فاعـــل چیست؟
آنکه فاعل چـــو فعل را نگریست،
ایـزد اندر دلش بـــه فضل و رشـاد
درک خـیـریـت وجــــــود نـهـــــــاد
یعنی آناش بــــه دیـده خیر نمود،
کید آن علـم از عــــدم بــــه وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بــی کـم و کاست
تو گریه هام یواش بگم
از غم دوریهاش بگم
میخوام بگم که باختمش
اما چقدر میخواستمش
میخواستمش
شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
یـار چـون دید حـــــال او ز کنــــار
بانگ برداشت کــای گـرامـی یار
گر گران است پوست، بگذارش!
هـــم بــدان مـوج آب بسپارش!
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
رو در آن قبلــــــــهی دعــــــــــا آورد
ادب بنـــــدگـــــــــی بجــــــــــا آورد
ناگـــــه آمد بــــــــه گــوشش آوازی
کــــــه همـــــــی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چــــــه بــار گـرانتر از کوه است؟