سرشت ِ مرا با غم آفریدند
بند نافم را با تیغِ غم بریدند
من خوی گرفتم با درد و اندوه
مرا بی یار و همدم آفریدند
دردم اگر یکی بود، مشکل نبود
مرا با هزاران هزار غم آفریدند
دوش مات و پریشانم و اندوهگین
مرا خراب و ویرانم نمودند
Printable View
سرشت ِ مرا با غم آفریدند
بند نافم را با تیغِ غم بریدند
من خوی گرفتم با درد و اندوه
مرا بی یار و همدم آفریدند
دردم اگر یکی بود، مشکل نبود
مرا با هزاران هزار غم آفریدند
دوش مات و پریشانم و اندوهگین
مرا خراب و ویرانم نمودند
در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست
دل چو بيناست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست
گوهر از گرد يتيمي نشود خانه نشين
دل اگر زنده بود هيچ غم از مردن نيست
تاریک تر ستاره ی مهجورم !
تنهاتر از تو با تو شدم خاموش
با هر ستاره ای که به لب روئید
جان شد ز خاک ممرگ سیاهی پوش
سوی تو بود رویش دستانم
غافل ز ابرو پرده کشیدنهاش
در انجماد سنگی و فرتوتی
دل با تو بود قصه شنیدنهاش
چشمت به راه بود که باز آید
پیک سپید - نامه ی خورشیدی
خورشید آمد و تو فرو مردی
عشقت نمود آنچه نمی دیدی
...
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم.
...
مگر چه کردم که بی خبر رفتی ؟
چه قصه ها که از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من
تو چنان شرر ، به خدا خبر ، ز خدا نداری !
رود آتش از ، سر آن سرا ؛ که تو پا گذاری !
سوز دلم را تو ندانی
آتش جانم ننشانی
با غمت در امیزم از بلا نپرهزیم
پیش از آن برم بنشین کز
میانه برخیزم
روبه تو کردم
به خدا خو به تو کردم
که هم اغوش تو باشم
دل به تو بستم
به امیدت نشستم
که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ز تو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگدازد !
رفتی و صبر قرار مرا بردی !طاقت این دل زار مرا بردی !
کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی !
همراز من ! ز ناله ی خود هر چند
چشم تو را نخفته نمی خواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب
نالیدن نهفته نمی خواهم
بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم
امشب طریق ناله بیاموزم
...
می دونم خوب می دونم تلاش من بی ثمره
این همه اشک و آه من دردل او بی اثره
با رقیبم شب وروزش به خوشی می گذره
زین همه سوز نهان من بی خبره
یک دل و اینهمه غم چرا نصیب من شد
یک یار بی محبت چرا حبیب من شد
*-*--سلام
درخت چه می داند
او که به سایه سار آسوده اش آرمیده کیست ؟
تبردار کهنه کاری
که از سر خستگی به خواب رفته است
یا پروانه پرستی
که دعای بارانش را
تنها سر شاخه های تشنه می فهمند
پرنده چه می داند
شاخه سار صنوبری که بر آن آشیان گرفته است
گهواره ی امن هزار آواز آسمان اوست
یا ترکه بند قفل نشین قفسی
که کلید کهنه اش را
کنار چاقوی بی چشم و رو نهاده اند
سلام
دندان به پاره های تنم تیز می کنند
هی استخوان گرفته قلاویز می کنند
ای بهترین د لیل من ای شور زندگی
آیا برای آمدنت کم گذاشتم
من بی خیال زخم خودم بوده ام ولی
هی روی زخم های تو مرهم گذاشتم
ما در عصـر احتمال به سر می بریم
در عصـر شک و شاید
در عصـر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصـر قاطعیت تردید
عصـر جدید
عصـری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
تنهاترین شمعم، آشفته وشیدا.
تنهاترین شعرم، ننوشته وزیبا.
تنهاترین حرفم، بر روی لبهایت.
تنهاترین رازم ،ناگفته وناخوانا .
تنهاترین نورم ،در صبح چشمانت.
تنهاترین فریادم ،کم حرف و پر معنا.
تنهاترین امید ،بر یک دل خسته.
تنهاترین آواز، تنهاترین نجوا.
تنهاترین شعرم ،در دفتر ایام .تنهاترین شاعر ، تنهای، تنها!!
دیگه تنها شدم؟
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشتهای هیس
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار غوغای چشم های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
دل مرا با خود ببر
دل مرا آنجا که میخواهم ببر
مرا با خود ببر ایدل
به پی سی ورلد
میان تاپیکهایش
میان پست هایش
و دیگر چه ...
ولیک افسوس اینترنت ریستارت می کند آدم را !
به یک آن سرعت دانلود تو قطع میشود ای وای
تمام وقت من رفتست برباد...
ولی قربان این فرصتها
که در وب سایت دانلود جهانی منِ ایرانی دارم پی سی ورلد را
هیچش به هم نمیخوره
ولی بد نمیشه اگه یکی در این مورد شعری بگه!!!!!!!!
از نگاهت، به رويم، پنجرهاي را بگشا
تا در آن منظرهي روحگشا بنويسم
تيغ و تشباد، هم از ريشه نخواهد خشكاند
غزلي را كه در آن حال و هوا بنويسم
عشق، آن روز كه اين لوح و قلم دستم داد
گفت:هر شب غزل چشم شما بنويسم
ا پس شاعر هستید
کار جالبی بود به نظر م ممنون بازم بگید از این شعرها
مــیکنـی از بیاض شعـر اعـراض
روز و شب شعر میبری بـه بیاض
ضجه ام را بشنو و روحم را که از فرط خستگی از انتظار دیدارت سر به دیوار تن می کوبد،عروج، مژده ده ، مرا دریاب در منتهای فقر فضائل، مرا دریاب در انتهای کوچه های تنگ رذایل،چگونه در اقیانوس عشقت غوطه ور شوم در حالی که در قلب کویرم!؟حال قلبم در کلام نمی گنجد و در وصف نمی آید. سخن از بیان درونم عاجز است! تمام وجودم فریاد ندامت سر میدهند...اینبار هم صدای گنگ مرا هیچکس نمیفهمد!باید بنویسم! شاید راهی باشد برای شکستن این بغض که در گلویم خانه کرده اما می بینی که سودی ندارد وقتی میبینم این کلمه ها هیچگاه نتوانستند به کارم بیایند و یا از دردهایم کم کنند!اشکهایم را همراه می سازم تا شاید از بیتابی قلبم کاسته شود... .در نبض بی حس این شهر شعرها هم تمام شده اند!
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
*-*
مهدی جون مشکل از دشتتونه :31: برو صحرا دبی رو ببین خب همه میرن اونجا دیگه
یاری کن وگره زن نگه ما وخودت با هم
باشد که تراود در ما همه تو
هنوز از آبشار ديده دامان رشک دريا بود
که ما را سينهي آتشفشان آتشفشاني کرد
چه بود ار باز ميگشتي به روز من توانائي
که خود ديدي چها با روزگارم ناتواني کرد
جواني کردن اي دل شيوهي جانانه بود اما
جواني هم پي جانان شد و با ما جواني کرد
جواني خود مرا تنها اميد زندگاني بود
دگر من با چه اميدي توانم زندگاني کرد
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من
...
نگو از تب و تاب افتاده قلبش
میون عاشقا نیست دیگه حرفش
نگو طاقت آهو بی دوومه
نفسش بریده و کارش تمومه
هنوز این خسته از خود . رو پاهاشه
هنوز مهمون نوازیش سر جاشه
هنوز درد یه عاشق تو صداشه
هنوز برق محبت تو چشاشه . تو نگاشه
*-*
سلام سایه بانو
سلام
................
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین
سر پستان که بردم به دهان
هرگز این گونه ی زردی که مراست
لذت بوسه ی مادر نچشید
پدری ، در همه ی عمر ، مرا
دستی از عاطفه بر سر نکشید
کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
بر سر بستر بیماری من
بی تمنایی و بی پاداشی
کس نکوشید پی یاری ی من
گاه لرزیده ام از سردی ی دی
گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز
خفته ام گرسنه با حسرت نان
گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد
بر بناگوش من و چانه ی من
داشتم چشم ، که آماده شود
نوبتی شام شبی خانه ی من
لیک آن پست ، که با جام تنم
می رهید از عطش سوزانی
نه چنان همت والایی داشت
که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش
باز چندین هنر آموخته ام
نرم و آرام ز جیب دگران
بردن سیم و زر آموخته ام
نیک آموخته ام کز سر راه
ته سیگار چسان بردارم
تلخی ی دود چشیدم چو از او
نرم ، در جیب کسان بگذارم
یا به تیغی که به دستم افتد
جامه ی تازه ی طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک ، افسوس
دیرگاهی است که در زندانم
بی خبر از غم نکامی ی خویش
روز و شب همنفس رندانم
شادم از اینکه مرا ارزش آن
هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست
بفزایند هزاران دگر
...
رفتم
رفتم رفتم
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هر کجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من با ياد تو زنده ام عشقت بهانه من
پيدا شو چو ماه نو يک شب به خانه من
تا ريزد گل از رخت در آشيانه من
نگاه او ، گواه بی گناهی بود
ولی از رنگ می ، خونی به دامن داشت
من او را زیر فانوسی کهن دیدم
که در پایان شب ، آغاز خواندن کرد
چنان در خلوت فیروزه ون ، آواز او پیچید
که در آن کوچه ی خاموش ، از هر سو دری وا شد
سری از سینه ی هر در ، هویدا شد
صدا ، مستانه در آفاق پهناور فروپیچید
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
...
هنوز از آبشار ديده دامان رشک دريا بود
که ما را سينهي آتشفشان آتشفشاني کرد
چه بود ار باز ميگشتي به روز من توانائي
که خود ديدي چها با روزگارم ناتواني کرد
جواني کردن اي دل شيوهي جانانه بود اما
جواني هم پي جانان شد و با ما جواني کرد
جواني خود مرا تنها اميد زندگاني بود
دگر من با چه اميدي توانم زندگاني کرد
در آن ستاره كسيست
چون من، نشسته كنار دريچه، تنهايي
دل گداختهاي، جان ناشكيبايي
كه نيمه شبها همراه غصههاي من است
در آن ستاره، من احساس ميكنم، همه شب
كسي به ماتم اين خلق، در گريستن است
...
تــــــــو نهاده بـــه تخت، پشت فراغ
میـــوهی عیش مـــیخوری زین باغ
بـیـوگـــان در فغـــــان ز میـــــوهبری
تـــــو گشـــاده دهان بـه میوهخوری
چشــم بگشـــا! چــون عاقبتبینان
بنگــــــــر حــــــــال زار مسکینان!»
شـاه سنجــر چــون حـال او دانست
صبــر بـــــر حــال خویش نتـوانسـت
دست بـــر رو نهـاد و زار گـریست!!!
گفت با خود که این چه کارگریست؟
تف بـریـن خسـروی و شاهی مــا!!
تف بـریـن زشتـی و تباهـی مـــــا!!
شـرم مــــا بـاد از ایــن جهانـداری!!
شـرم مــــا بـاد از ایـن جهانخواری!!
مــــا قوی شـاد و دیگران نــاشــاد!!
مــــا خوش آبــــاد و ملک، ناآبــــاد!!
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دلا ديدي كه آن فرزانه فرزند
چه ديد اندرخم اين طاق رنگين
بجاي روح سيمين در كنارش
فلك بر سر نهادش لوح سنگين
نشنو از ني ني حصير بورياست
بشنو از دل دل حريم كبرياست
تا زدم يك جرعه مي از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشي ز دستت
شد زمين مست
آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
سلام دوستان خصوصا آقا مهدي
چطوري؟خيلي خوشحالم اومدي مشاعره.......خيلي مخلصيم آقا مهدي عزيز
ميدوني خيلي دوست دارم؟
نواي عاشقان شوري عجب گيرد ز دل
تا نبيد ناكسان گيرم در آن اينك ز گل
سلام پايان جان من هميشه به شما ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت
ما بيشتر
ليك هرگز مست تصوير و خيال
در نيابد ذات ما را بي مثال
مولانا
زنده باشي شما لطف داري عزيز
با تو، از نام تو هم آبی ترم
خلوتی سرشار از نیلـوفرم
عشق، همرنگ نگاهت میشود
وقتی از چشم تو، نامی میبرم
لحظه های تازه ات را مثل گل
می گذارم لا به لای دفترم
وقتی از دست زمین و آسمان
لعنت و دشنام، می ریزد سرم
خستگی های خودم را، پیش تو
در کنار دفترم می گسترم
بعد از آن، حرف دلم را بیت بیت
اندک اندک، بر زبان می آورم
ما دوتا، از خویش خالی نیستیم
تو لجوجی، من پر از شور و شرم
گرچه تو از من، کمی شیداتری
من هم از تو، اندکی عاشق ترم
تو اگر یک لحظه پروازم دهی
شاید از هفت آسمان هم، بگذرم ...
من به بوي تو رفته از دنيا، بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازكم مي ريخت، چشمان تو چون غبار طلا
آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي
بال هاي استعاري
لحظه هاي كاغذي را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگاني
زندگي هاي اداري
روي ميز خالي من
صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليت ها نامي از ما يادگاري
...
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
آن جوانمرد كه ميزد رقم خير و قبول
بنده ي پير ندانم ز چه آزاد نكرد