چه بسیار
که در یک قدمی
همه چیز خراب می شود
و تحقق آرزویی
یک سراب...
Printable View
چه بسیار
که در یک قدمی
همه چیز خراب می شود
و تحقق آرزویی
یک سراب...
همه اول باهم زندگي مي كنند
بعد با خاطرات هم
من از همان اول
با خاطراتت
زيسته ام
زمان
کند می گذرد بی تو
روغن کاری می خواهد این چرخ قدیمی
داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی سفید آرزوها
که رفت و غرق شد
سپاسگزارم ازتو
اما
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
می خواهم بگویم
نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
من با کنایه حرف می زنم!
وقتی می خواهی بروی
آسمان، صاف است
راه ها ، هموار
ترن ها مدام سوت می کشند
همین طور
کشتی ها
اما وقتی می خواهی بیایی
دریاها، طوفانی می شوند
آسمان ها، ابری
و راههای زمینی را نیز
برف می بندد.
دوست دارم بیایی
اما نیا! دنیا به هم می ریزد.
اشك هايم جاريست...
تا بريزد بر خاك...
كاش مي دانستي
بوي نم وسوسه ي بارش چشمان من است...
بوي نم مي خواهم...
""خودم""
ميروم شايد كمي حال شما بهتر شود
ميگذارم با خيالت روزگارم سر شود
از چه ميترسي برو ديوانگيهاي مرا
آنچنان فرياد كن تا گوش عالم كر شود
ميروم ديگر نميخواهم براي هيچ كس
حالت غمگين چشمانم ملالآور شود
""ناشناس""
از ما چنان كه باید و شاید
كاری نرفته است
اینك كه پای رفتنمان نیست
بی تاب و بی توان
یعنی كه تاب نیست،
توان نیست
هنگام برگذشتنمان نزدیك
دیگر زمان ماندنمان نیست
تنها
چشم امید ما به شما مانده ست
ای سروهای سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان سروقد
گفتیم با بطالت پدر از بیم
بیعت نمی كنیم و
نكردیم
اما بر جمع ما چه رفت
كه مفتون شدیم و راه
راندیم بر تباه
دیدیم
اینجا نه رستگاری
كه هول زار تباهی بود
پایان سر به راهی
آری، دریغ، عقربه ی ساعت زمان
راهی به بازگشت ندارد
اینك رسیده ساعت ما،
تنها
چشم امید ما به شما مانده ست
ای سروهای سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان
تا استوارتر به بر آئید
و همصدا بسرائید:
« ما سروهای سبز جوانیم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز می مانیم»
چشم امید ما به شما مانده ست
گر ابرهای تیره سفر كردند
و نور روشن فردا را دیدید
از ما به مهربانی یاد آرید
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوی نور سحر پرسه می زدیم
در خاطر آرزوی ما را
بسپارید
از ما به مهربانی
یاد آرید ! ...
خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی
نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی
گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی
هستیام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی
چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی
اشک در چشـم، فریبـندهترت میـبینـم
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی
زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی
دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی
بدون آنکه حرفی بزنم عشق را،
این درد گنگ را به تمام زبان های دنیا با تو می گویم
و بی آنکه لب از لب واکنم عاشق را ،
خود را با واژه ها تعریف می کنم...
درخت هرچه پربارتر ، زخم های تبر بر تنش گویا تر
و عاشق هر چه تنها تر، بی سایه تر