برای من وادامه ی زندگی
چیز خاصی لازم نیست
یک اتاق کوچک
چند کتاب
و کمی طناب
و یک دوست خوب خوب خوب که . . . .
چهارپایه را از زیر
پای من بکشد!!!
Printable View
برای من وادامه ی زندگی
چیز خاصی لازم نیست
یک اتاق کوچک
چند کتاب
و کمی طناب
و یک دوست خوب خوب خوب که . . . .
چهارپایه را از زیر
پای من بکشد!!!
اگر خواستی بیایی
من همان جایی هستم که بودم
.
.
.
همان جایی که رهایم کردی.
تنها رد انگشتانم ماند
بر گوشه ی کاغذی سفید
که هیچ کلامی بر خود نخواند
به هوش باش
به هوش باش
و گر نه خواهی دید آن لحظه را
که خواهی دید
و چاره نیست
گناهکاری رو سیاهم
باید به قطب بروم
هفتاد کشیش یخی بتراشم
و آن قدر اعتراف کنم
تا از خجالت آب شوند
آقاي دكتر !
من از بخش غم آمده ام !
از تزريق آمپول درد و
كپسول نابهنگام حادثه ها . . .
كامم تلخ از شربت نامردمي و
سينه ام التهاب آكنده غصه های تاریخ
تب الودم ...
به هرم بی نفسی!
فشار زمانه بالاست!
دلم می پیچد از لحظه بی طاقت ثانیه ها
چشم به راه ...
و دستم خالی...
ماند !
به نسخه آرامش دفترچه نمیدانم...
برایم
گریه
تجویز کنید !
چیزی ندارم که به تو تقدیم کنم
نه سکه ای
که مرا به خیابان شما برساند
نه پیراهنی
که اندازه دیوانگی ام باشد
اما می توانم
ابرها را یکی در میان بشمارم
تا دلم کمتر برایت تنگ شود.
كتابهايم را
در قفسه ی جديد ميچينم
ساعت يادگاری ات
مدتی است خواب مانده
خاكش را با انگشتانم ميگيرم
كسی
هنوز بو نبرده
بی نهايت دوستت دارم.
ديدی؟
ديدی در اين قمار چيزی عايدم نشد؟
ديدی دلم را به تو باختم؟
میبرم تو را
از اين شهر تو را میبرم
اينجا ديگر جای نفس کشيدن نيست.
هرچيز را هم
که تقصير من بيندازی
عاشق شدن من
تقصير توست.
تا حسرتی ابدی شوند
نا غافل می روند
و تنها داغ می گذارند به جا
در مرگ جان های جوان
شب شیون هزار یلداست…
در عشق اگر عذاب دنیا بکشی
با اشک به دیده طرح دریا بکشی
تا خلوت من هزار غربت باقی ست
تنها نشدی که درد تنها بکشی
تمام ِ قلبِ من فرياد ميكرد
تو را تا بيكران ها ياد ميكرد
درونِ سينه ام غوغاي غم بود
نبايد كَس دلِ من شاد ميكرد؟
گلويم خشك بود و ساكت و سرد
سكوتم هر نفس بيداد ميكرد
چنان دل در شكايت بود از هجر
كه شب با مرگ هم ميعاد ميكرد
ز پشتِ تپه هاي خيس از اشك
دو چشمم طعنه بر فرهاد ميكرد
تو را گم كرده بودم در سياهي
دو دستم تكيه اي بر باد ميكرد
و اكنون هيچ ِ هيچم، مرده ام من
ببين قلبم چرا فرياد ميكرد
حالا من همونیام که هيچی معنا نداره
ديگه تو دنيای گنگِ خودِشم جا نداره
همون آوارهای که تو هم يه روز بهش مي گی
ديگه آهی که کنه با ناله سودا نداره
حالا من تفکر يه دختر ِ فراریام
که نگاهِ امروزش فرقی با فردا نداره
دستای يخزدهی بچه گدايی که مي گه
واسه زندگی جايی به جز تو رويا نداره
يا همون پاهای خستهای که فکر ِ رفتنه
اما واسه اين که آروم بشه هم نا نداره
ببين اون اونقده مجنون شده که توی چشاش
به جز اشکی که مي ريزه واسه ليلا نداره
وقتی تو بهش مي گی نمیتونم باهات بيام
ديگه هيچ شکی تو اين که شده تنها نداره
ولی اون بايد بره، بايد بره، بايد بره
وقت راهی شدنه شايد و اما نداره
رو دوچرخهای که اون سوارشه هرکی بياد
مي شه باری که واسه رکاب زدن پا نداره
سخته اما مي شه باش يه جورايی کنار اومد
مگه نه؟! زندگی هيچ تعارفی با ما نداره َ
اين كه ما با موهاي تراشيده كجا مي رويم بماند
كلافه مي شوم
از بس كه اين خيابان ها
سر از جيب هاي من در مي آورند.
تو هم با اين ناخن هاي بلند
از همان اول انگشت نما بودي.
دست از سر عزرائيل برداريد.
ما تازه عاشق شده ايم.
با گم شدن اين پلاك
نه!
له شدن اين خيابان لعنتي
شبيه قاب خالي روبرو
ديگر كسي از ما سراغي نمي گيرد.
سيگاري نيم سوخته بر ميز
و ساعتي كه عقربه هايش
در لحظه اي مقرر با هم گلاويز مي شوند؛
تو من و چند نقطه چين
با تبسمي تاريك
به هم زُل مي زنيم
آنقدر كه عقربه هاي مجروح
ميان سنگيني سكوتمان
سرفه مي كنند.
بگذار همه فكر كنند
پيش از اين اتفاقي نيافتاده است،
قرار نيست
با عاشق شدني ساده
تيتر اول روزنامه ها شويم.
ج.الیاسی
آدرس ها
همیشه مرا گُم می کنند
مثل ِ راههایی که
هیچ وقت نشان ام نمیدهند
گاهی هم
خودم را گم می کنم!حالا چشم گذاشته ام...
پیدایَم می شود!؟
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم.
کیکاووس یاکیده
از هر سو كه بيايي
مرا
به ياد آسماني مي اندازي
كه فراموشم شد
به تماشايش بنشينم !
شاطر با آن سبيل چخماقی آدم زحمتکشی بود
صبح تا شب عرق ميريخت
غم نان نداشتيم
يک روز که دير رسيدم
شاطر تمام کرده بود
جوی خون در سينی
شکمی دريده
و چاقويی در مشت
شاطر تمام زندگی اش
به شرط چاقو بود
خرهاي سيرك آنقدر تازيانه ميخورند
تا گور خر شوند
شيرها آنقدر گورخر ميخورند
تا ببر ميشوند
ببرها، آنقدر خط ميخورند
تا مار ميشوند
مارها آنقدر تاب ميخورند
تا تازيانه شوند
راستي اگر شما – خداي نكرده –
آن قدر تازيانه بخوريد
دوستداريد وقتي بزرگ شديد چه كاره بشويد؟!
آمد،
از كنار ِ ما گذشت
سلام كرد
نفهميديم
دور زد
نشست
گفت
خنديد
پول ِ چايييِ ما را حساب كرد
نفهميديم
عكسي به يادگار گرفتيم
دست تكان داد
تشكر كرد
نفهميديم
برخاستيم كه برگرديم
پدر بر نخاست
يك روز بعد در پزشكي قانوني ميگريستيم
آن ناشناس ِ صميمي
از قاب ِ كهنهيِ ديوار ميخنديد
ما باز هم نفهميديم
من خوشبخت ترين زن دنيا هستم
گلوي مرا دستاني فشار داد
كه روزي عاشقانه انگشتانم را
به ياد مي اورم تو را
دستانت را
لبانت را
نگاهت را
.
.
.
قسم به حرمت عشق
كه نشانه بارزش هستي
دستانم را
لبانم را
نگاهم را
فراموش كن
.
.
.
تقدير من رفتن است
من مردي هستم كه تمام فرصت هايم را از دست داده ام
از تو نيز خواهم گذشت
شايد كه فرصتي باشد براي تو
قسم به دوزخ، قسم به چنگيز
قسم به حال و هواي پاييز
قسم به تهمت، قسم به مريم
قسم به گندم، گناهِ آدم
نه باغ ِ ليمو، نه باغ ِ سيبي
نه دلربا وُ نه دلفريبي
نه مثل شعري که ناگهان است
نه مثل گريه که بي امان است
نه مثل شاهان هميشه مستي
نه چون خدايان هميشه هستي
تمام ِ سعيَت شکستِ من بود
اگر چه مهرم ورايِ تن بود
هميشه شاعر شکستني نيست
هميشه دردش نگفتني نيست
خداي شاعر، خداي درياست
همين برايش چقدر زيباست!
هرچه کردم نشوم از تو جدا، بدتر شد
نرود از دل ما مهر و وفا، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقّر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما»، بدتر شد
این متانت به دلِ سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس، همه رابطه ها بدتر شد
آسمان، وقتِ قرار ِ من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع ِ هوا بدتر شد
روی فرقش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد
نگاهت را که می بندی
مواظب باش!
دستم لای آن نباشد...
آه تو که ميبارد
چشمانم کم مي آورد
مرا به حسرتي تلخ رها نکن
که پاهايم نيز کم آورده است
روزهايم را به هم مي بافم
با دستاني که
محصور خاطرات توست
امروزم را
بي بهار
ورق ميزنم
و بر لب
دلتنگي اش
سوگوار گذشته ام
آنجا که
فرياد هايم را باد برده است
در برگريز صداهايم
مهرورزي تو آيا به خواب رفته است؟
که نفس شعرم بند مي آيد ؟؟!
1
تنهايي از تمام زوايا نفوذ کرد
نا باوري بس است
با سنگها بگو آينه بي کس است
2
از دور دست رايحه اي کهنه مي ورزيد
پاييز خفته بود
در باغ شيشه اي
ناگاه روي ساقه آيينه خم شد
مرگم شکفته بود!
3
تسبيح آسمان
چرخيد و پاره شد
پروانه اي نشست
روي نگاه من
چشمم ستاره شد
4
اي روشناي دور
اي حيرت صبور
فردا دوباره هست
اما تو نيستي
باور نمي کني
از آسمان بپرس!
(سيد حسن حسيني)
هيچکس منتظرت نيست از اين لحظه به بعد
سايه اي دوروبرت نيست از اين لحظه به بعد
خفته اي در شب روياي دروغين غزل
از خودت هم خبري نيست از اين لحظه به بعد
دست گرمم که پر از حس نوازش شده بود
حيف ديگر به سرت نيست از اين لحظه به بعد
به نفس هاي خودت هم که خيانت کردي
مرگ هم پشت درت نيست از اين لحظه به بعد
شعرهايت اگر از جوشش احساس من است
شاعري در هنرت نيست از اين لحظه به بعد
مي روم تا به تو وابسته نباشد دل من
دلم ارث پدرت نيست از اين لحظه به بعد!
امشب عروسي توست
و چه جشن زيباييست
و تو چه عروس برازنده اي هستي
و من چه قدر برايت خوشحالم
و چه قدر براي تو و اينده ات ارزوهاي قشنگ مي كنم
و چه قدر به روزي مي انديشم كه گفتي بايد براي عرسيمان كراوات سفيد بزني
شب سرديست
و مي انديشم
ايا هيچ گاه انقدر به حس عاشقانه ام اعتماد كردي
كه اكنون لحظه اي ، ثانيه اي
فرض را بر اين بگذاري كه
راهي جز شكستن قلبت نداشتم........
اين همان صندليست
اين همان ميز است
اين همان قهوه است
اين همان شكر است
تنها تفاوت نبود فشار انگشتانت بر روي انگشتانم است
راه که بیفتم
فرقی نمیکند
سوار کجای جهان ایستادهباشم
دیر شدهام
آنقدر که بهار برف دادهاست
و دیگر گوزنی
برایم گریز نمیدهد
کاش میفهمیدم
هبچ تفنگی
لبخند تعارف نمیکند
سینا علیمحمدی
من از احوال خودم میگویم
نه از آیین شما
نه از آن دسته ی زاغ های سیاه
که به دور گنبد براق
برای خود خدا می جویند
من مسلمانم
آب میکشم هر روز گناهانم
جانمازم
دانه های ذکز من
برای این هایم کم است
من خدا می خواهم
تا...
من خدایی یافته ام
اما نمی دانم کجاست
تا برای عرض اخلاص
سیبیلش را چرب کنم
چیزی مثل الکل در هواست
حال آدمی مثل من را خراب می کند خراب
وقتی دل لبریز غم غربت است
عشق تو جایی
و تو جایی دیگر،
آدمی مثل من را غمگین می کند غمگین
چیزی مثل الکل در هواست
آدمی مثل من را مست می کند، مست.
صدای لخ لخ کفشم
صدای پچ پچ مردم
چه آرام است این اندک زمان تا مرگ
شاید این لحظه فرمان آید که ایست
یا که از بالا ندا آید: اعدام لازم نیست
همه امید ها واهیست
هوا سردست و سوزش سخت و پایم مشتاق لغزیدن
چگونه تا پای دار ، دوام آرم؟؟
نگریم ، رخ نبازم ، فریاد برنارم؟؟
چه تنهایم ، چه رسوایم ، چه بی مقدار
چرا بر مرگ من مشتاق گشتید آی مردم بیمار؟
به سان اشتر پیری که بر مسلخ برندش
آهسته ، با اکراه
میکشانندم پای دار
من بیمار میخندد
من هوشیار می گرید
من دیندار می ترسد
از عذاب نار
من اکنون صد من ام در یک تن
بعد این مردار
دلم لرزان و دستم از پشت آویزان
نگاهی می کنم بر جمع مشتاقان
نگاه می سرد بر سیل اشک مادر پیرم
یادم هست روزی را که عاقم کرد و گفت از تو دلگیرم
حرامت باد آن شیرم
اگر مرگم با زجر باشد چه؟
وگر عاقش بگیرد چه؟
این حلقه گلویم را می خراشد هایصدا خر خرش را ! وای
این حلقه که گردنبند محکومین اعدام است
این چشم بند که خفتگان چشمان است
کنون بر چشم و گردنش بستند
چشمانش از این دنیا رخت بستند
فردای همان دیروز بود
که
هر چه امروز بود را با خود برد
و با چشمهایم هر روز آشنا شد
دهانم خاک را می بوسید
و تنها تا آدم شدن
یک
آنروز مانده بود
که
دیگر روز
نبود
نه با لبان پرنده
آشنا بود آوازی
نه با بالش پروازی
سقف آسمان اما
بر سرش
همیشه باز
شبیه غربت یک انتظار طولانی
به پای خاطره هایت همیشه زندانی
در این غروب جدایی ها دوباره خواهم شست
هوای عشق تو را با دو چشم بارانی
طناب دار دلم را توئی که میبندی
به سقف وسوسه هایم در این پریشانی
دلی به جرم غمت بی گناه خواهد مرد
چرا در این شب یلدا ، چرا زمستانی؟
شبی که چرت غرورم شکست ، می دانم-
فریب خورده عشقم شبی که میدانی...
من از خدا گله دارم خدای عاشق ها
که مُهر عشق تو را زد به پیشانی
شبی که حنجره زخمی ، و اشک بی تابست
شبیه ناله خزیدم به گوش ویرانی
دوباره بدرقه کردم تمام دردم را
به سوی غربت یک انتظار طولانی