دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
Printable View
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
در برکه ی اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه ی خوبی است که از آب گرفتم
محبت ره به دل دادن صفای سینه می خواهد
به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه می خواهد
اگردورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آن است که نامت را همیشه بر زبان دارم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
تا توانی می گریز از یار بد (خودش میدونه کی رو می گم)
یار بد بدتر بود از مار بد
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای رود بیـــــــا دشـــــت مرا آب بگیراین شب،شب خسته را به مهتاب بگیرای وسعت آغـوش صمیـــــــمانه ترینمن عکس تـو ام،بیـــــا مرا قـاب بگیر
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستین قوی دستند
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی......ا
مولانا
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
پروین اعتصامی