از بس كه اسمان دلم ابريست تمام خاطراتم نمناك شده...نمي دانم چرا؟دريا را هم كه ديدم به ياد تو افتادم...روي ماسه هاي ساحل نوشتم:اگر طاقت شنيدن داري،من هم شهامت گفتنش را دارم..دوباره به دريا نگاه كردم...برگشتم...اين بار روي ماسه ها نوشتم:دوستت دارم
Printable View
از بس كه اسمان دلم ابريست تمام خاطراتم نمناك شده...نمي دانم چرا؟دريا را هم كه ديدم به ياد تو افتادم...روي ماسه هاي ساحل نوشتم:اگر طاقت شنيدن داري،من هم شهامت گفتنش را دارم..دوباره به دريا نگاه كردم...برگشتم...اين بار روي ماسه ها نوشتم:دوستت دارم
برای نوشتن شب مهتابی می خواهم ، کنار ساحل دریا ؛
حضور می خواهم ، یک آغوش همیشه گشوده .
برای نوشتن لحظه های ناب می خواهم ، ثانیه های بی تکرار؛
روزهای بی شمارش ، وشبانگاهان بی پایان .
اما نه ! برای نوشتن بهانه می خواهم ؛
بهانه ام خواهی شد؟!
خدایا!خدای من! بارها آمدی و من نبودم
دست تو را وقتی از پرتگاه می افتادم دیدمکه مرا گرفتی
نگاه مهربانت را دیدم وقتی تنها بودم و می گریستم
صدای زیبایترا شنیدم وقتی خسته بودم
من تو را دیدم/بارها و بارها/من تو را می شناسم/بارها وبارها
من تو را از آن وقتی می شناسم که آن شب که فقط من و تو به یادشداریم
با من بودی و ماندی
من تو را از آن وقتی می شناسم که عشق را به منآموختی و با من بودی و ماندی
من تو را می شناسم/من تو را خوب می شناسم
هر روزتو را می بینم/ تو می آیی اما من سنگدل دست تو را رد می کنم
این بار به پایالتماست می افتم و می گویم
من آمده ام یک بار دیگر بیا.
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتنهاو رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيهترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هرروز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خودرا از شاخه ميآويزد
زندگي شايد طفلياست كه از مدرسه برميگردد
زندگيشايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذريباشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معنيميگويد: صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمانتو خود را ويران ميسازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و بادريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كهبه اندازه يك عشقست
به بهانههاي ساده خوشبختي خود مينگرد
به زوال زيبايگلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانهمان كاشتهاي
و به آوازقناريها
كه به اندازه يك پنجره ميخوانند
آه ...
سهم من اينست
سهممن اينست
....
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي.
كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كولهاش سنگين بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم.
و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست.
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...
دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.
دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .
به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .
به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .
به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .
به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .
به هميشه سنگ صبورم
درك تنهايي و دلتنگي ام
يك دنيا صبر مي خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتي
اي معني سبز تمام كلام ناگفته ام
تو را تا هنگام كه نفسي در كنج سينه باشد
با همه وجود و با دستان خاليم
به خاطر خواهم داشت ...
آسمان هم مهرباني نگاهت را وام گرفته
در ترنم باران و نم اشكت چه پاكي نهاده
اما ديدگان اين هميشه غصه دار باران چشمان تو را هرگز تاب ندارد
پس با دستانت مهرباني زدودن اشكها را برايم به ضيافت بخوان
تا بگويم با اين لبهاي ترك خورده از عطش عشق
تو را تا آن هنگام كه جاني در بدن باشد
به خاطر خواهم داشت...
دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .
گابریل گارسیا مارکز
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .
من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید.