ناخنـــــــک نزن خیالـــــم را
هی تلنــــــگر نزن به رویایم
لحظه ها را اگر که بفروشـید
با شما ها کنــــــــــار می آیم
عقربکها چقدر بـــــی رحمید
کــــــــاش لحظه ای نگهدارید
از سر و وضع رقصتان پیداست
بی شک از التماس بیزاریـــد
یک دقیقه مـــــخالفت می کرد
ثــــــانیه فرصتی به من می داد
تـــــوی این هیرو بیر و بل بشو
ساعت از روی دست من افتاد
ســـــاعت صفر باشکوهی شد
وقتی از پیچ و تــــــاب افتادند
ثانیه با دقیقه و ســـــــــــــاعت
تا که از التهـــــــــــــاب افتادند
چشمهــا را کمی که می بندم
باغی از ستـــــــــاره می بینم
با سبد از درخت رویـــــــاها
یک بغل ســــــــتاره می چینم
باصدای زنگ یک ســــــاعت
لحظه ها یکی یکی مـــــــردند
ساعتم را نــــــــــــگاه می کردم
عقربکها مرا کــــــــجا بردند؟