دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر
Printable View
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر
روزی این حنجره آوازی داشت
به افق پنجره بازی داشت
قفس سینه اگر می شد باز
مرغ این پنجره پروازی داشت
شب همه شب به نوا سر می کرد
روز با زمزمه آغازی داشت
نغمه در نغمه غزل می پرداخت
پرده در پرده دل سازی داشت
سلام فرانک خانم.
ممنون. خوبم. شما کم پیدا تر ی ها:دی
( كشتي هاي بادباني را خط زدند
باد مي آيد همين را بگويد )
تقدير من روي عرشه اين بود با باد كشتي بگيرم
وقتي كه باد مي آيد همين را بگويد
:دی
تویه انگیزه نابی واسه یه ترانه ساز
مثل اوهام و سوالی گاهی وقتها مثل راز
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم
چنان زلال تورا تشنهام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم
دل بیهوده من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
من که هر انچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
دست من و آغوش تو، هيهات، که يک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله، که به جز ياد تو، گر هيچ کسم هست
حاشا، که به عشق تو، گر هيچ کسم بود
سيمای مسيحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت اين مهلکه فرياد رسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دل را به رنج هجر سپردم ولی چه سود
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست
این خانه را تمامی پی روی آب بود
پایم خلیده خار بیابان
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی زراه مددکاری
دستم اگر گرفت فریب سراب بود
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواح ِ دورماندهی مغروقین
با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده
بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند...
با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب
این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست
...
« ـ تاج خاري بر سرش بگذاريد!»
و آواز دراز دنباله دار
در هذيان دردش
يكدست
رشته اي آتشين
مي رشت.
تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
درخت
جشنی ست
که زمین و آسمان
برپا داشته اند
(بیژن جلالی)
دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهدپاشید
روح خواهد بخشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار وبه ده بار که صد بار بگو
دوستت دارم را از من بسیار بپرس
دوستم داری را با من بسیار بگو
وصالم هست، اما زهره بوس و کناری نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهن است امشب
بین این دو تا دریچه یه پل از ترانه هاس
جاده ی روشن بیداری عاشقانه هاس
بین آواز من و دل تو فاصه نیست
تپش ترانه ها رها از این بهانه هاس
این دو تا ستاره سرچشمه ی آواز منن
مث دونه های الماس توی شب برق می زنن
چلچراغ عشق ما هیچ شبی خاموش نمی شه
حتی ما اگه نباشیم این چراغا روشنن
نکنه پنجره ت رو یکی ببنده ! نازنین!
نکنه چشمکت رو بدزدن از شب زمین !
بی تو من جایی ندارم تو تموم آسمون !
بی تو من سایه ی یک ستاره ام ! فقط همین
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
اینک اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
از خم ابروي تو ام هيچ گشايشي نشد
وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف
فکر مي كردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
مرا ديوانه ميخواهي ز خود بيگانه ميخواهي
مرا دلباخته چون مجنون زمن افسانه ميخواهي
شدم بيگانه با هستي زخود بي خودتر از مستي
نگاهم كن نگاهم كن شدم هر آنچه مي خواستي
بكش دل را شهامت كن مرا از غصه راحت كن
شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن
بكن حرف مرا باور نيابي از من عاشقتر
نمي ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم ديگر
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج طبانست امروز
روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت
زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت...
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم،
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت...
روز ميلاد : همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ي ميلاد برابر شد و رفت...
او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد
عاقبت روي تن ابر شناور شد و رفت...
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد.
اسير غريبي که اين دنيا چونان قفسي آزارش مي داد و عاقبت يک روز کبوتر شد و رفت
به محمد عزیز :40:
یه سلام
حیف که دارم میرم:41:
تمام راه به يك چيزفکر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود به سوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
گفتم: این روزها دل خیلی بهانه تورا میگیرد
هوای دیدن تورا دارد
گفت: می دانم همه چیز بهانه ایست برای
شانه به شانه
درحال هوای با هم بودن
رفتن و نشستن و گریستن
گفتم: چرا گریه ... رفتن و نشستن درست
اماگریستن را نمیخواهم ... نه
گفت: برای حرمت نگاه ناگهان تو
برای یک دل دریاحرف نگفته
گفتم: برای هرآنچه که گفتمو گفتمو نشنیدی
گفت: برای آنچه خواستمو بودی
خواستی و نبودم
وبرای هرآنچه که نمیدانم
گفتم: درتمام این همه سال که همه ازیادش برده بودند
تو تنها کسی هستی که هستی
گفت: دراین دل دل دلواپسی وقتی توهستی
انگار همه نیستند
شب از آن شبها که در عمرت کم دیدهای
*-*
سلام دوستان
کوجا رفیق؟!؟!
يک غزل نذر نمودم که برايت گويم
گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم
باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو
يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم
من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است
عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم...
سلام
خوبی ؟
من جسمم تو روح من من كشتي تو نوح من
من زخمم تو مرحمي
من ظلمت تو روشني
من راهي تو موند ني
من تنها تو همد مي
تو اولين وآخرين
براي من كه عاشقم
عزيز ترين هم
سفري در همه دقايقم
*-*
قربونت.شما خوبی؟
خوش میگظره
سلامتی
مثل يک بغض که نارس باشد
آسمان ابري و بي باران است
آه اگر وا نشود.
ممنون بد نیست
در خاك بيلقان برسيدم به زاهدي
گفتم مرا به تربيت از جهل پاك كن
گفتا برو چو خاك تحمل كن اي فقيه
يا هرچه خواندهايي همه در زير خاك كن
مولانا
سلام دوستان
باغ ما تاریک است با درختانی بلند و سیاه !
که از شاخه های درختان حلقه های پلاسیده طناب آویزانند !
نهال های کوچک اجازه قد کشیدن ندارند !
باد برگ های سبز و جوان را به پای درختان سیاه و پیر می اندازد،
تا از خون سبز آنها رگ های سیاه شان پاک شود،
باغ ما ورودی خورشید ندارد !
باغ ما تمام باغبان هایش را کشته !
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری است که در کلبه اخران کردم
همه ی آینه ها بی رنگندنقل قول:
تو اگر یک رنگی ،
دل به آرامش ِ یک آینه بسپار و
برو
ولي دردا!!!
چه تقديري من او را باز هم نشناختم ؛
زيرا كه شب تاريك بود
و موج نيرومند از ان سو قصه تلخي است؛
اي افسوس او را موجها بردند...
واينك هر سحر در قلب من نيلوفري مي رويد.....
در کلبهء دل،
سکوت دلنشین آزادی
در قصر بندگی،
ضرب و کوب رقصها همچون پُتک
کف دستی خاک،
امّا بارور
فرسخ ها کویر،
لیک تنها خار و مار
لحظه ای رؤیا در روح و ضمیر،
همچون بهشت
سالها روح و دلالت،
همچو دود اَندَر هوا
مُشتی آب از چشمه خوردن،
بَه زلال
تشنه لب،
دریا به دریا،
بی جواب
سلام به دوستان مخصوصاً فرانک عزیز و دوست داشتنی
بيا با ما تو يکي از ته دل يار بشو،
راستس راستي بيا با ما عمري گرفتار بشو،
نکنه هوس گري بوم دلت رو بگيره؟
نکنه تا جون گرفت دوباره اين دا بميره؟
نکنه اشک ما رو تو هم بخواي در بياري؟
نکنه حوصله مونو تو بخواي سر بياري؟
===
salam
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
سلام محمد جون ! خوبین شما ؟