درلا به لای حسرتی رنگین
تنهاتر از تنهایی سایه
با کوله ای از اندکی شادی
می رانم این گاری غمگین را
تا انتهای مرگ و تنهایی
تا صخره های خسته و بی جان
تا مرگ، من آرام می تازم
درسایه های کوته لذت
در خاطرات پاک از ذهن همه رفته
درسایه ی بی اعتبارعشق
من درپی یک لحظه خوشبختی
بگذشته را آرام می خوانم
شبها که می خواند برایم شعرغمگینی
در لا به لای خاطری در اوج سردی،گرم
شب ها که می پیچد عطر رفته ای از دست
در کوچه خشکیده ی رگها
شبها که تنهایم
تنهاتر از تنهایی تنها
در گرمی سرد نفس هایم می نالد
حنجره ی خشکیده ی این هستی پرعار
هر شب میان رخت خواب من
اشکهای کودکی می کنند فریاد
این را شباهنگام به تاریکی
تنها خدا و مردگان دیدند
آن ها که از دنیا رها گشته
مثل خدا و این زمینی ها
بر عشق پاک من بخندیدند
در لا به لای قلب پاک من
نا پاکی عشق نابی نیست
عشق و نا فرجامیش زیباست
این را به روی دفتری خسته
در آسمان تیره ی شبها
در حسرت سنگین قلب خود
با اشک های کوچک و سوزان
آهسته و آرام حک کردم
من در میان عصر سنگ و دود
من در کنار عالمی سرشار خوشبختی
دستم به دست عشقی تازه
قلبم اسیر دیو تاریکی
در چهار چوب این اتاق سرد
غم های خود را میکنم مهره
می سازم ازآنها یه گردنبند...
اماولی افسوس
بگذشته ای مغشوش
آرام گذشت و رفت
در لا به لای خاطرات دختری تنها
درابر های تیره و تاریک
در آرزوی کوچک فردا
ما یک دگر را با نگاه همدگر بیمار میسازیم
بیمار عشقی تلخ و نا فرجام
محکوم گشته ایم به حرفی تلخ
آری
"خداحافظ"
ما از نفوذ عشق بین سایه هامان
روی زمین حتی می ترسیم
ما روی قلب سنگ تقدیری
محکوم بر هر چه جدایی هاست
آرام می رقصیم
خسته تر از دیروز
بر، روی هر دیوار
مینویسم که :
می پنداشتم او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از عطر خدا
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا برد ولی از یادش
به خدا عشق همینش زیباست...