عالی بود
ادامه بدید ...
Printable View
عالی بود
ادامه بدید ...
این یه خاطره تلخ هست بیشتر برای من
روز چهلم پدر بزرگم حدود 12 تا از این سن ایچ ها از این قمقه ای ها خریدیم اوردیم توی آبدارخونه سالن سر مزار
خلاصه یه دیگ بزرگ گذاشتن که آب پرتقال درست کنن و هر ده تا رو خالی کردن من هم اون موقه دم سالن ایستاده بودم توی جلینگه آفتاب که آدم کباب میشد! بعد دیدم دارم خون دماغ میشم مجبور شدم برم توی سایه
منم رفتم توی آبدارخونه به پسر خالم گفتم کف گیر رو بده من هم بزن کف گیر رو گرفتم و دو لا شدم تو دیگ که شربت ها رو هم بزنم که این دماغم خون وا کرد و...
خلاصه دیگ رو خالی کردن تو باغچه !
کدوم مجتبی؟ :19:نقل قول:
:2::2::2: باحال بود!!نقل قول:
از نوع سوتی غم انگیز!!!
منم تو همین موندم! آخه اینجا چندتا مجتبی داریم که یکیشم توهمه!!! : دی :31:نقل قول:
از اونجایی که همیشه تو کلاس ما سر صندلی های جلو دعواس من امروز رفتم پیش معاون مدرسمون و گفتم: میشه بیاین الان تو کلاسمون یه سر و سامونی به این جاها بدین؟ آخه همش سرشون دعواس. گفت: آبان میام!!!:20: منم کف کردم!:18:
سوتی دوم خیلی lol بود : دینقل قول:
سلام
آقا ما دیروز رفتیم خیر سرمون ثواب کنید گفتیم بریم خون اهدا کنیم با دوستم
البته دلیلم اینه که خونمون خیلی غلیظه و دکتر هم گفته بود خون بدی خیلی برات خوبه
اول که رفتیم برای پذیرش کارت شناسایی رو گرفت گفت بشینید بعد چند تا سوال کرد بعدشم چند تا از این برچسبا که اسمشون نمیدونم چیه رو آورد جلو که بگیره زیر لیزر من فکر کردم میخواد بده به من هم دستم رو بردم جلو هم میکشیدم میگفتم بده پست یه هو دیدم نور لیزر افتاده روش کلی ضایع شدم
بعد از اونجا رفتیم آزمایش هموگولوبین ازمون گرفتند انگشتمونو نامردا سوراخ کردند ضعیفه گفت خونت خیلی غلیضه گفتم خودم میدونم بعد گفت برید بشینید تا صداتون کنم باز یه معایه دیگه باید میرفتیم پیش دکتر
صدامون کردند چند تا سوال پرسید جواب دادم آخرش پرسید حجامت هم کردی؟ گفتم بله که چند وقت پیش بوده گفتم یادم نیست گفت حدودا گفتا نمیدونم شاید 6 ماه پیش یه هو گفت پاشو برو بیرون تا یک سال نگذره نمیتونی خون بدی آقا کلی اعصابم خورد شد گفتم نه صبر کنید فکر کنم یه سال و رد کرده کلی خالی بستم گفت دیگه تاریخ زدم نمیشه کاریش کرد بفرما بیرون
همون موقع مریض بعدی وارد شد رو شوخی گفت مردود شدی جلو دکتره گفتم آره نامردا ردمون کردند
خلاصه کلی پدرمون رو در آوردند آخرشم خونمون رو نگرفتند
باید بریم یه جا که خون میگیرند و میریزند دور
این بود خاطره دیروز من تو اهدا خون
موفق باشید
موبایل تازه امده بود من با هزار تا قرض و اینها رفته بودم یه خط خریده بود 990 تومان و یه گوشی سونی خریده بودم بعد یکی ازدوستام که خیلی خوشو بالا میگرفت و هی کلاس میزاشت و خودش وو خیلی با کلاس می دونست تو خیابون یه روز گفت باید برم به خاننمم زنگ بزنم خیلی عجله داشت گفتم بیا با موبایل من زنگ بزن اقا درشو باز کردم گفتم باید برای تماس سبز رو بزرنی اقا اینم سبزو زد و بعد از چند ثانیه گفت چرا بوق آزاد نمی زنه؟:27:
از خنده رودم برید:31:
حالا sms چی بود ؟ :27:نقل قول:
راست میگه اس ام اسش چی بود که نگرفتید؟نقل قول:
تو پیغام عمومیمون بفرستید حالشو ببریم
چند ماه پیش با خانواده رفته بودیم سفر من هم پشت فرمون بودم
آقا من هم از رانندگی خسته شده بودمو این پای راستم از بس که مسیر یک نواخت و تکراری شده بود خسته شده بود چون همش پام روی گاز بود و ترمز و اینا هم در کار نبود
من گفتم بیام یه ابتکار از خودم در وکنم و با پای چپ گاز بدم همه هم توی ماشین خواب بودند یواش پای چپم رو آوردم طرف راست تا اومدم پام رو بذارم روی گذاز اشتباهی گذاشتم روی ترمز و ماشین یه تکون بدی خورد همه هم از خواب بیدار شدند
من هم از کاری که کرده بودم کلی خندم گرفته بود
مخلصم