مرا ببر به خواب خود
که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من
هر دو شکنجه بود و بس
من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه میدهم
همین ترانه می شوم...
Printable View
مرا ببر به خواب خود
که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من
هر دو شکنجه بود و بس
من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه میدهم
همین ترانه می شوم...
به غم کسي اسيرم که زمن خبر نداردعجب از محبت من که در او اثر نداردغلط است هرکه گويد دل به دلراه دارددل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
ای که تو آن من دیگرمی
ای تو که آن توی دیگرتم
زاد سفر برگیر و قدم در راه نِه
که من در پایان راه
بی صبرانه منتظر رسیدن توام
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------- Post added at 11:17 AM ---------- Previous post was at 11:14 AM ----------
ای که هوای من شده ای
دم زدن د تو حیات من است...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
باز در کلبه ی عشق عکس تو مرا ابری کرد.
عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک مرا جاری کرد....
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمیکنی تو ستمگر خودی به ما نزدیک
که نیست خاطر خودخواه با خدا نزدیک
جمال کعبه به توفیق داده ان در نه
تفاوتی نکند راه دور یا نزدیک
طبیبم از سر بیمار دل بگو برخیز
که درد عشق نکردند با دوا نزدیک
دلی به نزد شما داشتم زدور ای کاش
که این دوباره نبودی با شما نزدیک
شکسته اند دل مارو خیر دل شکنان
که ساختند دلی خسته با خدا نزدیک
تو شهریار به دل پو راه منزل عشق
که کاروان به رهو کاروانسرا نزدیک
اسم شاعرش تو شعر هست ترک نیستم ولی عاشق
این شاعر خطه آذربایجانم نمیدونم چرا
دوست عزيز نميدونم چرا نداره كه
شاعر بسيار ارزشمندي بودند ايشون
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
ای صبا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا
من که در عهدت سر موئی نورزیدم خلاف
مو به مو ناحق بگیسویت قسم دادی مرا
تا نهادم گام در کویت روا شد کام من
منتهای کام در اول قدم دادی مرا
چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب
پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا
تافکندی حلقه های زلف را در پیچ و خم
برسر هر حلقه ای صد پیچ و خم دادی مرا
شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟ ... شعله و خاکستر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتنت بر عهد و پیمان خط بطلانی کشید ... اعتقاد و باور من هیچ می دانی چه شد ؟
بعد تو دیگر کسی یادی از این تنها نکرد ... چشم مانده بر در من هیچ می دانی چه شد ؟
لحظه تکرار تو در هر عبور از حادثه ... زخم های پیکر من هیچ می دانی چه شد ؟
مستی من از تو و از همت چشمان توست ... جام درد و ساغر من هیچ می دانی چه شد ؟
کاش می دیدی شکستم لحظه انکار تو ... در وداع آخر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتی و آن حلقه را با خود نبردی یادگار ... حرمت انگشتر من هیچ می دانی چه شد ؟
نیستی تا وقت گریه یار چشمانم شوی ... گونه خیس و تر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتی و من ماندم و یک دفتر و صدها غزل ... شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
بعد او بر هرچه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من، نقش خوابي بود
بعد از اون ديگر چه مي جويم؟
بعد از اون ديگر چه ميابم؟
اشك سردي تا بيفشانم
گور سردي تا بياسايم
گاه گاه
یک نگاه
در دل شب سیاه
آفتاب می کند تو را ...
باورت نمی شود
آه ای دل به اصطلاح پاک!
خاک بر سرت
که عاشقی سرت نمی شود!