من به تنهایی خود چندی است عادت كرده ام
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا به حقیقت چه كسی با چه كسی خواهد گفت
و گاه به آن می اندیشم
كه كمی قبل تر از مرگ خودم خبر فوت دلم را چه كسی به تن خسته و مجروح تر از چشم ترم می گوید
Printable View
من به تنهایی خود چندی است عادت كرده ام
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا به حقیقت چه كسی با چه كسی خواهد گفت
و گاه به آن می اندیشم
كه كمی قبل تر از مرگ خودم خبر فوت دلم را چه كسی به تن خسته و مجروح تر از چشم ترم می گوید
تنهایی ام تو را با خودم خواهد برد تا انتها
تا بی کران
باید ببینم چه کسی می تواند رد پای تو را بیابد
آیا کسی واقعا هست
که تو را آنگونه که هستی شناخته باشد
با من باش
من که اینگونه اسیر توام
عقربه ها نیامدنت را تکرار می کنند و
زمان مانند دردی بر تنم جاری می شود
عادت نکرده ام به نبودنت
و تو سخت به ثانیه هایم چسبیده ای !
گفتی از ناله ی شبگیر کسی در قفسی ،
بنویسم سخنی ،
هر نفسی ،
باز بسی
زندگی جدولی است که هر کس آن را حل کند ،
. . . جوابش مرگ است . . .
حکایتم کن!
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
(گریه میکنم
کسی جواب گریه مرا نمیدهد
زخم خورده ام ولی میان جمع
یک نفر برای زخمهای دل دوا نمیدهد
چرخ میخورم به لابه لای قلبهای کاغذی
یک نفر در این میانه
بوی آشنا نمیدهد
با دلی شکسته
از جماعتی گسسته
رو به سوی خویش میروم
روبروی آینه حرف میزنم
گریه میکنم
آینه به حرفهای من گوش میدهد
گریه میکند
دیگه دنیا واسه من تاریکه
زندگی کوره رهی تاریکه
آخر قصه من نزدیکه
این منم از همه جا وا ماانده
از همه مردم دنیا رانده
رانده و خسته و تنها مانده
عشق بی غم توی خونه
خنده های بچه گونه
بدلم شد آرزو
بازی عشقمو باختم
کاخ امیدی که ساختم
عاقبت شد زیر و رو:41:
نشانی از تو دیگر من در این وادی نمی بینم
کجا رفتی که از نامت بجز یادی نمی بینم
تو را می گویم ای شادی که عمری عاشقت بودم
و بعد از رفتنت رنگی از آزادی نمی بینم
در اين لحظه هاي بي احساس
چقدر دستان تو دورند
و باد چقدر سرد است
انگار تمام بغض شب را مي برد
دستانم را در جيب تنهاييم مي گذارم...........
من اینجا مانده ام تـنـها
کس و ناکس سراغ از من نمی گیرد
به دل گفتم بمان تـنـها
همیـن باشد سزاوارت
بمان تـنـها
بمان بی کس
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلودو دور
یا خزانی خالی از فریادو شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ وشیرین روزها
روزه پوچی هم چو روزان دگر
سایه ای زامروز ها دیروزها
دیده گانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریادو درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که بر خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند