دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
Printable View
دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد
در کار کس ار قرار میباید هست
وین یار که در کنار میباید هست
هجریکه بهیچ کار میناید نیست
وصلی که چو جان بکار میباید هست
تا ره غفلت سپرد پاي تو
دام بود جاي تو اي واي تو
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
تو در ظلامی
آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
صاحب خبران دارم آنجا کــه تـــــو هستی
یک ستاره غروب کردیک ستاره طلوع کرد.
در کجای این کهکشان, بی انتها
می رود ستارهء ما
در سرگشتگی سودایی خود؟
در خیــال مــن نیـامــد در یقینـم هــــم نبــود
بـــی نشانــی کـه صواب آید ازو دادن نشــان
چند گاهــی عاشقــــی برزیدم و پنداشتـــم
خویشتن شهره بکرده کـــو چنین و من چنـان
در حقیقت چـون بدیدم زو خیالتــی هــم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز كرد
ناله كن بلبل كه گلبانگ دلافكاران خوش است
تــو چنانی که تــرا بخت چنانست و چنان
من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین
نماز بي ولاي او عبادتي ست بي وضو
به منكر علي بگو نماز خود قضا كند
دریغم آید خواندن گــزاف وار دو نـام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عــام
یکی که خوبان را یکسره نکـو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آیـد چون مر تـــــرا نکو خوانند
دریغم آید چون بـر رهیت عاشق نام
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاسته مشكل نشيند
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
مــــــــــــــرد نـابینـا ببیند بـازیـابـــد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تــــا بینم تــــــرا
دلبـــرا شاهــــا ازیــــن پنجه بیفگـن آه را
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرك القيامه
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هـزار سجده برم خاک آن زمین تــــــرا
اگه پایانی نباشه واسه بغض خستگی هام
چه جوری برگردم از این جاده های بی سرانجام
تو خدای عاشقایی به تو مدیونم همیشه
وقتی اسمتو میاره لحظه لحظه تازه میشه
هجوم غربت شب بود و خون گرم شفق
هنوز مي جوشيد
هنوز پيكر گلگون آفتاب شهيد
بر آن كرانه دشت كبود مي جنبيد
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه ای جانی طبب
می کنند این دلستانان الغیاث
ثلاثين و ثلاثين و ثلاثين
به حق سورهي طه و ياسين
نظری فگن به حالم کــــــه ز دست رفت کارم
بــه کسم مکن حواله که بجز تــــو کس ندارم
تـــو چــو صاحب عطایی طلب منست از تـــو
چو تو غالبی بهر کس به تو خویش میسپارم
كاش مي شد ولي گريزي نيست بايد از اين صبورتر باشم
ناگزيرم كه در تب تقدير از خودم از تو دورتر باشم
گفتنش ساده است اما نه! بر نمي آيم از پسش ديگر
آه...از من نخواه خوب من! كه از اين هم جسورتر باشم
مادرم هي نصيحتم مي كرد بروم طور ديگري باشم
گفت بايد كمي عوض بشوم يا كمي پر غرورتر باشم
من ولي فكر ديگري دارم ديگر از اين حساب ها سيرم
به كسي چه؟ دلم نمي خواهد دختري با شعورتر باشم!
خسته ام خسته...شعر هم كافي است دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم براي خودم بروم از تو دورتر باشم
كاش اما به ياد من باشي روزهايي كه سرد و باراني است
ياد اين دخترك كه هي مي گفت دوست دارم خود خودم باشم!
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار، اين قفس را
برشکن و زير و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه اين خاک توده را
پر شرر کن، پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صياد
آشيانم داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن
نو بهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه ای تازه گل از اين
بيشتر کن، بيشتر کن، بيشتر کن
مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر کن مختصر کن مختصر کن!
نشانی ز بلقیس، اگر کردهای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبــا
نسیمــی بــیــاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبــا
ای خدا نیاز چشمام میدونی كه از هوس نیست
میدونی كه حتی بی اون توی سینههام نفس نیست
ای خدا چطور نفهمید كه چقدر دلتنگ و تنهام
اونی كه اسم قشنگش عمری مونده روی لبهام
آرزوم بود كه بذاره دست پاكش و تو دستام
حالا دور از اون میگیره قلب من مثل نفسهام:41:
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد
خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد
بیدرد عشق منشین، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد
درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد
نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد
بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی، که بندی از دام عشق باشد
روزی که کشته گردم بر آستانهی او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد
مشنو که: باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش
در دیـده تویـی وگرنه جیحـون کنمش
امیــد وصــال تـوسـت جــان را ور نـه
از تــن به هــزار حیـلــه بیرون کنمش
*-*
همکار اافسرده نمیبنمتا؟!؟
شعله آن شمع که افروخته بودم ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غــم نیست و گـــــر هست نصیب دل اعداست
تو آسمون بی ستاره
حتی نیست یه تک ستاره
حتی رفته از تو شبهام
همون تنها ستاره
شب ها تاریکه و سرده
آسمون دلش گرفته
نمیتونه که بشینه
توی تاریکی خونه
مثل قبل مثل گذشته
میشینم تنهای تنها
میشینم کنار دیوار
صورتم به آسمونها
خیره میشم به ماه تنها
به همون همیشه بی کس
به همون که از تو شبهام
خاطراتم و رقم زد
آسمون تاریک و تنها
تو دلش غم یه دنیا
میدونم تنها میمونه
تا ابد تا ته دنیا
میشینم هر شب و هر شب
با یه آسمون تمنا
میشینم کنار اون ماه
تا نباشه دیگه تنها
ای دریغا جان قدسی کــز همه پوشیده است
بس که دیدست روی او یا نام او بشنیدهاست
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نفس های پژمرده ام در باد حسرت رها خواهد شد
و بدینسان است که چراغ های شوق
در روح خسته ی من پدیدار میشود
و برای من جز چند صفحه ی کاغذ باقی نمیماند
من ویران میشوم همچون بنای قدیمی
و بهانه های کوچک خوشبختی را در میان ارواح قسمت میکنم
و من سکوت میکنم
زیرا که مرده ام و گویی هرگز نبوده ام
خزان آرزوها را گریسته ام
و برای کوچه بی رحمانه ی محبت از چشمان روشن تو
ترانه ی سوگواری سر داده ام
من مرده ام و گویی هرگز نبوده ام
سلام دوستان ادیب من
مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
سلام دوسته عزيزه من
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هر چه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال
نه افسرده که نه یک مقادیری کم حوصله می باشم محمد جان
دل گرمي و دم سردي ما بود كه گاهي مرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
در امتداد جنونم بیا و رو در رو
به خندههای عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
خوبین ؟ چرا سوت و کوره ؟؟؟
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا
کـی بود بیکاری آن مردم شکاران تـرا
آسمون با من و تو قهر دیگه
هر كدوم از ما تو یك شهر دیگه
تو دلم این همه غم جا نمیگیره
چی بجز غم داره اون دل كه اسیره
گفتی از یاد میره این غمها یه روزی
تو دلم ریشه دوونده دیگه دیره
*-*
ایشالله زودتر مثل همیشه شی فرانک خانوم
خب ما اومدیم