تو زمان را نیز چون من
به بازی گرفتی
بی تو
یک روز
می شود
یک سال
از خودم
Printable View
تو زمان را نیز چون من
به بازی گرفتی
بی تو
یک روز
می شود
یک سال
از خودم
می دویم
فریاد می زنیم
می ایستیم
فرار می کنیم
می خندیم
اشک می ریزیم
و مرگ
هر بار یکی از ما را
یار می کشد...
من دوباره متولد شده ام
و این بار آن قدر دیوانه ترم
که خوابگرد شده ام
و در دوره ای که کسی چه می داند شعر چیست
و قرار است همه چیز علمی بررسی شود
هیچ علمی
سر از دیوانگی ام در نمی آورد
من اما خوب می دانم
قضیه از این قرار است
که عاشق مرده ام
آه ای زمین
شکایت از تو پیش که برم
تو هیچ گاه
زیر پای من
استوار نبودی...
مصیبتی است
وقتی تو در تمامی تن پیر می شوی
جهان با تو پیر می شود
و دل، تنها دل...
همچنان جوان می ماند...
لاک پشتم
تنهایی به دوش
می بینی؟
خدا هم اجازه ی هم خانه شدن
با تو را نمی دهد...
راه نمیروم که
میدوم
خسته نمیشوم که
این راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش
تو ایستادهای
بلندبالای من!
فقط بگو
کجای زمین
میرسم به تو.
نترسانم
از عشق
درخت سوخته
سبز می گريد!
معصومه ضيايي
صدای تو با باد نمی خواند
امشب از غروب همه ی جمعه ها غم انگیز تر است
دیگر خواب تو در شب کوچه ها قدم نمی زند
امشب سکوت پنجره ها را دست تو بر هم نمی زند
ذهن من از عبور آرام تو لبالب شده است
دیگر دلم
برای کسی جز خودم تنگ نمی شود
مهدیه لطیفی
از گذر روزها
از خيابان تنگ و دراز فاصله
از هیاهوی قارقارک های بی حوصله
از تو
از خودم
_ عبور می کنم_
تنها برای آن که
اکنون را نبینم....
پونه ندایی