تو مي آيي
مي دانم كه مي آيي . . .
تو را ديشب من از لحن عجيب بغض هايم ،
خوب فهميدم
تو را بي وقفه از باران پاك چشم هايم سير نوشيدم
تو مي آيي . . .
مي دانم كه مي آيي
تو مي آيي . . .
Printable View
تو مي آيي
مي دانم كه مي آيي . . .
تو را ديشب من از لحن عجيب بغض هايم ،
خوب فهميدم
تو را بي وقفه از باران پاك چشم هايم سير نوشيدم
تو مي آيي . . .
مي دانم كه مي آيي
تو مي آيي . . .
باران بیفایده میبارد
دلتنگی
تمام نمیشود
قفسم را مشکنتو مکن آزادمگر رهایم سازیبه خدا خواهم مردمن به زنجیر تو عادت دارمبار ها در پی این فکر که در قلب توأمبا تو احساس سعادت کردمبه خدا خوش بختم...
پادشاه ِ جديد ِ قلبت مبارک
ولی . . .
حُسنی مبارک نبودم
که تو
مصر شدی ! ! !
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
نقل قول:
تمام شعرهایی که میذاری محشرن عزیز محشر................
توی آسمون دنیا هر کسی ستاره داره چرا وقتی نوبت ماستــــ آســمـ ـون جایی نداره واسه مــ ـ ـن واسه مــ ـ ـن تــنـ ـهایی درده....
شب سردي است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است...
سکوت اگر نشانه ی رضا بود چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر نگاه آشـــنا بود چرا تمــــنا نکــنم نــــگاه گیــــــرای تو را
واسه منی که دلتنگم از زندگی دلگیرم
بهتره سفر کردن ، وگرنه اینجا می میرم
در گذر از هر گذری خبر نبود از خبری
نه زنده بود زندگی ، نه مرگ را بود اثری
نه ارزش گلایه ای نه فرصتی به چاره ای
چه می توان دوا نمود به قلب پاره پاره ای
از هیچ راه افتادم دل به و جاده ها دادم
از یاد همه رفته سردرگم و آشفته
نه در گذرگاه کسی ، نه جان بشه خار و خسی
نه پر زدن در قفسی نه منتظر هم نفسی
گفتم از چه می ترسی ، آخرش یه راهی هست
آخرش مگه رنگی بدتر از سیاهی هست ، بدتر از سیاهی هست
سهم دل ما این بود ، آلوده و بیهوده
تا بوده همین بوده ، نه رو سفید پیش یار ، نه سرفراز در دیار
ببین چگونه گم شدیم ، سوار عشق در غبار
راه افتادم و هی رفتم شاید کمی دلم وا شه
به عشقی که یه جور امروز زود بگذره فردا شه
به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه
با دلهره و تشویش ، شک کردم به کار خویش
که یه راه نشناخته ، یه عمر دیگه در پیش
گفتم از چه می ترسی ، آخرش یه راهی هست .........