از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
Printable View
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .
طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو ! ...
.
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نظر تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
دوست داري ؟
دوست داري ، مثل بچه ها برايت
تيله هاي شرابي جمع كنم
دوست داري برايت بميرم
تا يك جمجمه ي ترسناك براي قشنگي خانه ات باشم
دوست داري ?
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را
از تموم دنیا و دار و ندارش
شونه هاتو کم دارم برای بارش
زخمی خنجر زهر آگین یارم
تو که تازه اومدی تنها نذارم !
اگر آنکه می رفت خاطره اش را می برد
فرهاد سنگ نمی سفت
مجنون آشفته نمی خفت
حافظ شعری نمی گفت
تا شقایق هست زندگی باید کرد... تازندگی هست محبت باید کرد ...تا محبت هست زندگی زیبا ست :دی
تنت به ناز طبيبان نياز مند مباد
وجود نازكت آزرده گزند مباد
دوش کز من گشت خالی جای من .... آمد آن یکتا بت رعنای من
شد ز بعد لای من ..الاّی من .... گفت: کئی.. در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی ..... ؟ پای باید بر سرعالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی ..... چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
یار دبستانیه من
با منو همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض منو آه منی
هک شده اسم منو تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیدادو ستم
مونده هنوز رو تن ما
...
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن
نو بهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه ای تازه گل از اين
*-*
سلام
سلام
..........
نغمه ی من........
همچو اوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی.
پشت سر:
اشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم..............کاش چون پاییز بودم
...
مي خوام با تو حرف بزنم ... گوش کن :::
... پاسي از هم آغوشي شب و ستاره
... و همسفري منو انتظار و هراس
... اين يگانه همسفرانم ... در راه بودن با تو سپري شده است...
... و دلم سرشار از شوق پرواز است
... ايکاش مي توانستم براي ديدارت
... ابر هاي تيره را ... ابر هاي سپيد را ... هر چه هست را
... به کناري بزنم
... من از همه آنها بيزارم
... هر چند که تو از پس همه آنها برايم قابل لمس هستي ...
... با اينهمه همچنان منتظرت هستم
... انتظار ديدارت که به درازا مي کشد
... وجودم هنگامه تشويش مي شود
... و هراس هرگز نديدنت
... همچون بختکي کريه به روانم سنگيني مي کند
... تنها بهانه تحمل اين انتظار و هراس کشنده
... حلاوت ديدار است
... کاش اين اسطوره زخمهاي کشنده را درماني بود
... مي خواهم انديشه ام را به پرواز در آورم
... واژه ها را تکه تکه کنم
... عاشقانه هايم را بنويسم
... و آنها را رها کنم
... هم مگر اندکي ... فقط اندکي
... ميل پر گشودن به سوي ترا تسکين دهم
... هم مگر حضورت را بيشتر و بهتر احساس کنم
... هم مگر مهرباني را بيشتر و بهتر پاس بدارم
... هم مگر شادي را ستايش کنم
... مي توانم آيا ؟
... و حاشا و مباد که
... بي حضور تو
... بي رنگ و بوي تو
... واژه اي در دفتر شعرم نقش بندد ..
*-*
دوباره سلام:31:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
در من شکسته پای هزاران رنج
در من گریخته رمه تردید
اشکم نشسته سرد به خاکستر
خاکسترم گرفته غمی جاوید
دستم که مست ساغر نفرین بود
پاشید دور بر سر دورانها
با عشق ها قرابه کش نیرنگ
با دردهاش بر سر پیمانها
چشمم که کرده رنجش چین اندوز
در هر شیار بست هزار افسوس
بنوشت تا به نام نیاز و ناز
با هر نگاه نامه صد ناموس
قندیل شعر هایم خاموش گشت
تا بر دمیدمش دم بیزاری
خورشید سوخت در رگ من تاریک
پایان گرفت قصه بیداری
رفت از سرم زلال سپید حرف
بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش
بگریخت آسمانم و من تنها
جنبیده ام به زمزمه ای در خویش
مرد من از فریب عبث ها مرد
ز آنرو گرفت راه دیار درد
و این افسانه ها را هم
بیهودگیش گسترد
نفرین گرفت بود و نبود من
تا ابر هم به گورم خشم آرد
و باد گر شبی ز رهم اید
خک مرا عزیز ندارد
اینک کهکور مانده گزیر من
در من شکفته حیرت بازا باز
در من گریخته رمه تردید
در من هزار عاطفه در پرواز
...
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز اواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از نی
یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون
که بتیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند
در دیـده بجـای خـواب آبست مـــرا
زیـــرا کـــه بدیدنت شتابست مــرا
گـویند بخـواب تـا بـه خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
اگر تو سرو خرامان ز پاي ننشيني
چه فتنهها که بخيزد ميان اهل نشست
برادران و بزرگان نصيحتم مکنيد
که اختيار من از دست رفت و تير از شست
حذر کنيد ز باران ديده سعدي
که قطره سيل شود چون به يک دگر پيوست
خوشست نام تو بردن ولي دريغ بود
در اين سخن که بخواهند برد دست به دست
تا ابد به دنیای گذشته زنجیر شده
این کافی نیست ,این کافی نیست
خونش یخ زده و از ترس لخته شده بود
زانوانش لرزیده و شب از پا در آمده بود
در لحظه حقیقت دستانش سست شده بود
گام هایش متزلزل شده بود...
[pink floyd-sorrow]
دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر
از غصه ميميرم مرا مگذار و مگذر
با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار
اي واي ميميرم مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نميگيرم مرا مگذار و مگذر
رونق عهد شبابست دگر بستان را
می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
ویرایش شد ....
اي قلب تو پر شراره از عشق بگو
وي درد تو بي شماره از عشق بگو
اميد رهايي ام از اين دريا نيست
اي پهنه ي بي كناره از عشق بگو
تاشب پره ها باز ملامت نكنند
با اين شب بي ستاره از عشق بگو
وا فـریادا ز عشـق وا فـریــــــــادا
کـارم بیـکی طرفه نگار افتـــــــادا
گــــــر داد مـن شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
آه بگذار گم شوم درتو کس نیابد زمن نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من
دانی از زندگی چه میخواهم منت تو باشم,پای تاسرتو
زندگی گرهزاره باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست کی توان نهفتنم باشد
تا تو زین سهمگین طوفانی کاش یارای گفتنم باشد
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید !
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید ، این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است زمینی نشوید
فقط ... از حال زمین بی خبرم نگذارید
*-*
سلام
دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند
سلام
در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت ------------ با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
سلام
دیده ام آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
سلام اهل بیت ( ایهام داشتااااااااااااا )
دوباره دلم پر میزند، نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
ن جوانمرد كه ميزد رقم خير و قبول
بنده ي پير ندانم ز چه آزاد نكرد
ديده بانان را بگو تا خواب نفريبد
بر چكاد پاسگاه خويش ،دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان افسون شهر نقره ي مهتاب نفريبد
بر به كشنيهاي خشم بادبان از خون
ماه ، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم
تا كه هيچستان نه توي فراخ اين غبار آلود بي غم را
با چكاچاك مهيب تيغهامان ، تيز
غرش زهره دران كوسهامان ، سهم
پرش خارا شكاف تيرهامان ،تند
نيك بگشاييم
شيشه هاي عمر ديوان را
ز طلسم قلعه ي پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباييم
بر زمين كوبيم
ور زمين گهواره ي فرسوده ي آفاق
دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد
تا كه سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاييم
ما
فاتحان قلعه هاي فخ تاريخيم
شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن
ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم
ما
راويان صه هاي شاد و شيرينيم
قصه هاي آسمان پاك
نور جاري ، آب
سرد تاري ،خاك
قصه هاي خوشترين پيغام
از زلال جويبار روشن ايام
قصه هاي بيشه ي انبوه ، پشتش كوه ، پايش نهر
قصه هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد شهر
ما
كاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ، زندگيمان شعر و افسانه
ساقيان مست مستانه
هان ، كجاست
پايتخت قرن ؟
ما براي فتح مي آييم
تا كه هيچستانش بگشاييم
اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش
نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار
چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش
اي پريشانگوي مسكين ! پرده ديگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد
نالد و مويد
مويد و گويد
آه
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است
ترا من زهر شيرين خواهم اي عشق
كه نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم...
مزن بر سر ناتوان دست زور